loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 204
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

در حاليكه در مسير دو ميان درختان به آهستگي مي دويد، در افكار خودش غرق بود. مكالمه اي كه احياناً دو ساعت ديگر با سپيده داشت را در ذهنش، تصور مي كرد:

سپيده از او مي پرسيد:" حالت چطوره؟!" و او جواب مي داد:" اعصابم خرابه!" و سپيده مي پرسيد:" چرا عزيزم؟!" و او جريان آنروز را از ابتدا تا انتها برايش تعريف مي كرد؛ از همان لحظه اولي كه باران، توجهش را جلب كرده بود تا همين چند دقيقه پيش كه آميتيس، اعصابش را خراب كرده بود؛ و بعد به سپيده مي گفت:" نمي فهمم چكار كنم!... به باران همه چيزو بگم يا يه راهي پيدا كنيم ازش مخفيش كنيم؟!" و سپيده هم با مهرباني جوابش مي داد:" يادته من و آرش، اوايل زندگي، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چيزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص كرده بودم، اصلاً اينقد دعوا نمي كرديم!... معلومه كه بايد به باران همه چيزو بگي!... اينطوري كه تو ازش تعريف مي كني، آدم فهميده اي به نظر مياد! درك مي كنه!... اگرم نكرد، معلوم ميشه، اونقدرام كه تو فكر مي كردي، آدم عاقل و خوبي نيس و ارزش چنداني نداره!... حدأقل تكليفت معلوم مي شه و اينقدر تو فكر و خيال و اضطراب زندگي نمي كني!" راميس مي انديشيد كه عاشق سپيده است، حتي در تصورات و فكر و خيالش!... زمانيكه بعد از يك و نيم ساعت دويدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگيرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبكي مي كرد. هنوز هم تصميم داشت به سپيده زنگ بزند، اما تصميمش را نيز گرفته بود؛ فردا صبح، اولين كاري كه مي كرد، اين بود كه همه چيز را به باران مي گفت.

بازدید : 208
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

موهايش را به درون كلاه حمامش فرو كرد تا خشك شوند؛حوصله سشوار كشيدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپيده تلفن بزند و نگاهي بر روي جزوه هاي آنروز بياندازد؛ ديگر وقتي براي رسيدگي به ظاهر خودش را نداشت؛ اهميتي هم نداشت! بعد از انجام دادن اينكارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود كسي قيافه اش را تحمل كند!

بعد از آنكه شامش را خورد، گوشيش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آميتيس و راميس، هنگاميكه درون اتاق خوابهايشان بودند، صداهايي را كه از اتاق خوابهاي ديگري مي امد را به خوبي مي شنيدند، اما زمانيكه يكي از آنها به درون اتاق لباسش مي رفت، ديگري از اتاق خوابش، ديگر چيزي نمي شنيد. هر دو در اتاق لباسشان، احساس مي كردند كه امنيت حريم خصوصيشان، بيشتر حفظ مي شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتي بيشتري مي كردند. اكنون راميس قصد داشت درباره باران با سپيده حرف بزند و به هيچ وجه، دلش نمي خواست آميتيس، صدايش را بشنود يا چيزي در اينمورد بداند.

شماره سپيده را گرفت و گوشيش را بر روي اسپيكر گذاشت و بر روي مبل جلوي آينه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، كمي انرژي گرفته بود و تصميم گرفت، كمي سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهايش شد. پس از چند بوق، صداي سپيده در اتاق پيچيد:" الو!"

- سلام، خوبي؟!

- سلام، مرسي، تو خوبي؟!

راميس با آرامش جواب داد:" مرسي، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپيده نگاهي از روي محبت به آرش انداخت كه در طرف ديگر ميز شام، مشغول خوردن غذايش بود:" آرشم خوبه! سلام مي رسونه!" و آرش به رويش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام كننده هر دو سلامت باشن!... چكار مي كني؟!

- داشتيم شام مي خورديم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ مي زنم!

سپيده با مهرباني گفت:" نه، بگو عزيزم!... تو معمولاً اين وقت شب زنگ نمي زني!... چيزي شده!؟" راميس، كمي احساس شرمندگي مي كرد و فكر مي كرد، مزاحم سپيده شده است:" ولش كن، بعداً هم مي تونم برات بگم!... فردا كلاس داري!؟"

- آره، دارم، هفت و نيم صبح كلاس دارم!... بگو ديگه، اذيت نكن!... اينجوري كنجكاوم كردي، تا فردا همه ش بايد فكر كنم تو چي مي خواستي بگي!

راميس، لبخندي زد؛ گاهي اوقات از اين كنجكاوي مهارنشدني سپيده، خوشش مي آمد، احساسي كه خودش، هيچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ مي زنم!" سپيده با بي تابي گفت:" ديگه شام هم نمي تونم بخورم!... بگو ببينم چي شده!" راميس تسليم شد، فقط نمي دانست چگونه شروع كند:" اووم!... راستش امروز با يكي تو كلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خيلي خانومه!... خيلي دوسش دارم!... اما يه سري اتفاقات افتاد كه مي ترسم دوستيشو از دست بدم!" واقعيت اين بود كه بعد از مكالمه خيالي اي كه با سپيده تجسم كرده بود، ديگر از از دست دادن باران، نمي ترسيد؛ اما خودش هم نمي دانست چرا دلش مي خواهد در واقعيت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپيده بشنود. سپيده لحظه اي تأمل كرد و بعد آرام پرسيد:" مي ترسي دوستيشو از دست بدي؟!" راميس خيلي ساده جواب داد:" آره! آخه برام خيلي ارزشمنده!" سپيده ناراحت شده بود! راميس هيچگاه از از دست دادن كسي نمي ترسيد، حتي از از دست دادن سپيده! و چه معنايي داشت كه دوستي با باران، برايش خيلي ارزشمند بود!؟ مگر دوستي با سپيده برايش ارزشمند نبود؟! اين دخترك باران، چه ويژگي خاصي داشت كه راميس او را به همه ترجيح مي داد!؟:" چه جور دختريه اين باران؟!" راميس، متوجه ناراحتي و دلخوري خفيفي كه در صداي سپيده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برايش مهم بود و اكنون تمام ذهنش درگير آن بود كه جواب را بيابد، بنابراين قسمت هشداردهنده تن صداي سپيده را از دست داد:" اووم!... خب، خيلي مهربونه!... خيلي هم فهميده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو مي گيره!... " سپيده اجازه نداد ادامه دهد:" تو يه روز، اينهمه چيزو از كجا فهميدي؟!" چرا واقعا راميس، دلخوري صداي سپيده را نمي شنيد!؟ چرا گاهي ذهنش، تنها در يك بعد، كار مي كرد و اطلاعات ديگر را تنها ذخيره مي كرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم كه، امروز يه سري اتفاقات تو كلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبي بهش داشتم، ولي اون اتفاقات موجب شد، بفهمم كه چقد ماهه!" راميس، چهره سپيده را نمي ديد، اما آرش با نگراني، به سپيده چشم دوخته بود كه لحظه به لحظه، عصباني تر مي شد. او به خوبي مي دانست كه اين حالت همسرش، عاقبت خوبي ندارد! او نيز ديگر شام نمي خورد و با خودش در كشمكش بود كه برخيزد و گوشي را از سپيده بگيرد و از راميس بپرسد، قضيه چيست و جريان را به گونه اي سر و سامان دهد، يا صبر كند تا سپيده، مكالمه اش تمام شود و خودش همه چيز را برايش تعريف كند! از هر دوي اين حالتها و عصبانيت سپيده كه در هر كدام به شكلي، قسمتي از آنها بود، مي ترسيد. اما راميس، غافل از همه اينها، با آرامش و آسودگي خيال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانيت سپيده بود:" راستش بايد همه چيزو جزء به جزء برات تعريف كنم تا متوجه شي!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آميتيس، دعوام شد، برا همين زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر كلاس بودي!..." سپيده، تقريباً به نقطه انفجار رسيده بود، با حالتي بهت زده پرسيد:" به خاطرش با آميتيس، دعوا كردي؟!"

- آره! مي دوني كه... آميتيس، بعضي وقتا خيلي غيرمنطقيه!

در اكثر مواقع، سپيده با راميس موافق بود كه آميتيس بسيار غير منطقي، ازخودراضي و پرافاده است! آخر آميتيس، سپيده را يك آدم سطح پائين بدبخت مي دانست كه پسري بسيار بالاتر از خودش را تور كرده بود! و برايش احترام چنداني قائل نبود!اما استثناءً اين دفعه كه رقيبي براي دوستي عميق و عاشقانه اش با راميس، پيدا شده بود، سپيده فكر مي كرد كه احتمالاً...، نه،... يقيناً حق با آميتيس بود!

در آن لحظات، سپيده به شدت تمايل داشت، باران را از چشم راميس بياندازد و راميسش را تمام و كمال پس بگيرد، اما چگونه!؟ بايد راه حلي پيدا مي كرد. سعي كرد خونسرديش را حفظ كند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانيت را در چهره او مي ديد و متحير بود او چگونه صدايش را كنترل مي كند:" خب، تعريف كن ببينم؛ امروز چه اتفاقايي افتاده!؟" و راميس بي خبر از همه جا، شروع به بازگو كردن ماجرا كرد!

بازدید : 200
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

سپيده، پس از شنيدن اتفاقات آنروز، كمي آرامتر شده بود. آرش، ميز غذا را جمع كرده بود و بر روي مبل، لم داده بود و روزنامه مي خواند؛ سپيده نيز به او چشم دوخته بود و به حرفهاي راميس، گوش مي داد. چقدر به نظرش اسمهاي باران و شراره، آشنا مي آمد! اين دو اسم را كجا شنيده بود!؟... آهان! همان دو نفري بودند كه وسط كلاس داستان نويسي، وارد كلاس شدند و .... باران، همان بود كه به جز اول كلاس، تا انتها، حتي كلمه اي بر زبان نراند! اما اين با آن آدم فعالي كه راميس از او تعريف مي كرد، خيلي فرق داشت! سپيده نيز دلش مي خواست، باران را ببيند و از شخصيت او سر در بياورد! اين افكار، مانع از آن شدند كه سپيده، جريان دعواي راميس و آميتيس را بشنود، اما اين مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آميتيس، دختر پرافاده اي بود كه هيچگاه به سپيده، احترامي نمي گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبي مي آمد! براي سپيده در آن لحظات، باران شخصيتي مرموز و دوگانه بود! كمي شبيه آنچه راميس تعريف كرده بود و كمي شبيه آنچه در كلاس داستان نويسي ديده بود؛ البته اينها دليل نمي شد كه او اجازه دهد، باران، راميس را از او بربايد! اما در عين حال، بدش نمي آمد، با باران نيز آشنا شود! شايد او هم مي توانست دوست خوبي برايش باشد!

مكالمه تلفني راميس و سپيده كه به پايان رسيد، راميس به تختخوابش رفت و به زير پتو خزيد. سپيده، هيچكدام از حرفهاي آرامش بخشي را كه او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپيده به طرز عجيبي، ساكت بود! اصلاً به حرفهايش گوش داده بود؟! فردا صبح، كمي زودتر به دانشگاه مي رفت، تا قبل از كلاس فيزيكش، او را ببيند؛ چرا سپيده، آنقدر عجيب رفتار كرده بود؟!... ديگر حوصله اي براي مرور درسهاي آنروزش را نداشت! خوابيدن خيلي بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژي و حوصله بيشتري، به سراغ علم و دانش مي رفت.

سپيده به كنار آرش رفت، هنوز با افكار خودش كلنجار مي رفت:" آرش! يه كم بخز!" آرش، كمي بر روي مبل جا به جا شد و كامل بر ان دراز كشيد و سرش را روي كوسن گذاشت و بازويش را براي سپيده دراز كرد تا سرش را بر روي آن بگذارد. هنگاميكه سپيده در آغوشش دراز كشيد و سرش را بر روي بازوي او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقيه روزنامه اي كه به دست ديگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپيده، همانطور غرق در افكارش پرسيد:" آرش!... چرا راميس، يكيو كه تازه امروز ملاقات كرده، بيشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائين آورد و به سپيده نگاه كرد؛ پس قضيه اين بود كه سپيده را تا اين حد عصباني كرده بود! حالا او چكار مي توانست بكند!؟ آن دو براي زماني طولاني، راميس را مي شناختند و او در حل مشكلاتشان، كمكهاي بسياري كرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبي براي سپيده ديده بود؛ اما اين رفتاري كه سپيده مي گفت از راميس بعيد بود! راميس، منطقي تر از اين حرفها بود! به علاوه، سپيده هم دختر فوق العاده خوب و مهرباني بود، امكان نداشت، راميس، كسي را به اين راحتيها، جايگزين او كند. شايد سپيده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهي كشيد و پرسيد:" راميس گفت كه يكيو بيشتر از تو دوست داره؟!" سپيده نگاه سرزنش آميزي به او كرد:" به نظرت راميس، آدميه كه بياد چنين حرفي بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپيده از حرفهاي راميس، اشتباه برداشت كرده بود، اما اكنون چگونه بايد اين را به او مي گفت كه عصباني نشود و جنجالي به پا نشود!؟ براي لحظاتي فكر كرد اما چيزي به ذهنش خطور نكرد! به طور كلي از عكس العمل سپيده، هراس داشت؛ پس از مدتي به آرامي گفت:" نمي دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپيده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتي اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف ميزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بيرون كشيد و به روي ميز كنارشان انداخت. آرش كمي نگاهش كرد؛ بفرمائيد، او هيچكاري انجام نداده بود كه مبادا اشتباه نكند و در آخر هم، همه چيز، اشتباه از كار درآمده بود! چرا هميشه اوضاع همين بود!؟

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

به آرامي سپيده را در ميان بازوهايش گرفت و به سينه اش فشرد، صدايش مهربان و ملايم بود:" عزيزم! مي دوني كه دارم به حرفات گوش مي دم، اما نمي دونم واقعاً قضيه چيه!" سپيده نيز دستهايش را دور تن او حلقه كرد و سرش را به ميان سينه او فرو برد، به طوريكه صدايش به صورت خفه اي به گوش مي رسيد:" راميس، امروز با يه دختره تو كلاسشون آشنا شده؛ اينقد دوستش داره كه به خاطرش با آميتيس، دعوا كرده!... نمي خوام!" آرش با مهرباني سر سپيده را نوازش كرد، واقعاً گيج شده بود و نمي دانست بايد چه چيزي به سپيده بگويد تا مشكلش حل شود. سپيده سرش را بلند كرد و به چشمان نگران و مهربان آرش چشم دوخت، شيطنت از چشمانش مي باريد:" اسم دختره بارانه؛ باران به خاطر راميس، امروز جلو همه كلاسشون واستاده!... من بارانو هم مي خوام!" آرش متحير نگاهش كرد! اين زنها، عجب موجودات عجيب و پيچيده اي بودند! يعني واقعاً خودشان مي فهميدند، چه مي خواهند و چه نمي خواهند!؟ يا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهاي خودشان متحير مي شدند و گيج مي شدند و نمي فهميدند اكنون چه بايد كرد! آرش در سكوت، فقط به سپيده نگاه مي كرد و حرفي نمي زد. سپيده دستي به گونه هاي سرخ و سفيد مردانه اش كشيد:" به حرفام گوش مي دي؟!" آرش با ترديد جوابش داد:" آره!... اما... مي شه درست بگي قضيه چي بوده؟!" و سپيده آنچه از راميس شنيده بود، براي او بازگو كرد؛ البته در انتها تنها اضافه كرد:" بعدازظهري هم انگار راميس با آميتيس، به خاطر باران دعوا كرده ولي منم نفهميدم، دقيقاً چه اتفاقي افتاده!" و آرش فكر مي كرد كه مسلماً اين باران، آدم جالبي است! بيخود نبود كه اين دخترها به خاطرش، عجيب و غريب رفتار مي كردند؛ اما اكنون او با همسر خودش چه بايد مي كرد!؟

بازدید : 197
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

آدرنالين خونش بالا بود و به سرعت قدم برمي داشت:" حسابتونو مي رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضياي از دماغ فيل افتاده!... فكر كردين كي هستين!؟ يه مسئله حل كردن، فكر مي كنن نسبيت انيشتنو كشف كردن!... حالي هردوتون مي كنم!" هنوز داشت با عصبانيت، در درون سرش، بر سر باران و راميس، فرياد مي زد كه صدايي در كنارش، تمركزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمياد!... خيلي خودشونو واسه اساتيد، شيرين مي كنن!" نگاهش كرد، دخترك نگاهش به جلوي پايش بود تا حالا كه با اين سرعت، راه مي رفتند، پايش به جايي گير نكند و زمين نخورد. شراره فكر كرد كه يك هم پيمان يافته است! براي زمين زدن باران و راميس، هرچقدر بيشتر بچه ها را با خودش همراه مي كرد، بهتر بود! اصلاً اين دقيقاً كاري بود كه بايد انجام مي داد. او بايد آن دو را تنها و منزوي مي كرد و به هردويشان مي فهماند كه اين راهي كه در پيش گرفته اند، نتيجه اي غير از نفرت اطرافيانشان ندارد. كمي قدم آهسته كرد تا دخترك بتواند، راحتتر پا به پايش بيايد؛ اما كنترل كردن تن صدايش، همچنان برايش سخت بود، با صداي بلند آميخته به عصبانيت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه ديگه چكار مي كرد!؟... دارم فكر مي كنم جزوه شو داد بمن، كه به استاد بگه كارش خيلي درسته و بقيه از روي دستش مي نويسن!" دخترك نگاهش كرد و لبخندي زد:" آره، منم همينطور فكر مي كنم!... وگرنه، جلسه اول و اينهمه قيافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبي! گاهي زندگي حيرت زده ات مي كند كه آدمهايي با هدف مشترك، چگونه خود را با يكديگر وفق مي دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش كم كرد. هنوز هم اخمهايش درهم بود، اما اكنون احساس آرامش بيشتري مي كرد.

بازدید : 345
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

جلوي ميز آرايشش نشسته بود و در حاليكه آرايشش را پاك مي كرد، در افكارش غوطه ور بود:" براي اينكه حسابشونو برسم، كافيه يه جوري به باران بفهمونم كه راميس، مي خواسته ماشينشو از او پنهان كنه و عارش مي شده او رو سوار ماشينش كنه؛ اينجوري دعواشون مي شه و همه بچه ها جريانو مي فهمن و هم از راميس بدشون مياد كه اينقد خسيس و ازخودراضيه، هم اون دو تا رابطه شون به هم مي خوره!... فقط نمي دونم چه جوري بارانو از چشم همه بندازم!... شايدم نيازي نباشه كاري بكنم!... خود باران، با بچه ها خيلي نمي جوشه و اگه از راميس هم ببره، كاملاً تنها مي شه!... تنها مسئله مهمي كه اين وسط باقي مي مونه، اينه كه چه جوري اينكارو بكنم كه كسي نفهمه همه چي زير سر من بوده و وجهه ي خودم خراب نشه!... بايد چند تا از بچه ها رو بندازم وسط كه همه چي اتفاقي به نظر بياد، نه اينكه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه كشيدم!... منم هنوز خيلي با بچه ها، صميمي نيستم،... اما به نظر مياد فريبا هم بدش نمياد، اين دو تا رو بزنه و فكراي خوبيم به سرش مي زنه!... بذار ببينم نظر اون چيه!" و موبايلش را برداشت و شماره فريبا را گرفت.

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، فراموش كرد شماره باران را بگيرد، اما فريبا و شراره، براي هماهنگ كردن نقشه هايشان، خيلي سريع، شماره هايشان را رد و بدل كردند. بلافاصله پس از پياده شدن شراره از اتوبوس، فريبا گوشيش را از كيفش بيرون آورد و با دوست پسرش، در آخرين ايستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگاميكه فريبا در آخرين ايستگاه از اتوبوس پياده شد، سهراب، پنج دقيقه اي بود كه درون ماشينش، انتظار رسيدن او را مي كشيد. فريبا با ديدن او، از دور برايش دست تكان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نيز با لبخند برايش دست تكان داد و از ماشين پياده شد و به در آن تكيه داد. زمانيكه فريبا به چند قدميش رسيد، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشين را براي فريبا باز كرد و او سوار ماشين شد. سهراب كه بر روي صندليش نشست، با عشق به فريبا نگاه كرد:" چه مانتوي خوشملي!" فريبا با ملاحت لبخند زد و سرش را كج كرد و با ناز گفت:" عشقم برام خريده!" سهراب شادمانه خنديد:" خوش بحال شما و عشقتون!" اين، همان آخرين مانتويي بود كه سهراب، براي فريبا خريده بود. اين تعريف فريبا، انرژي زيادي به سهراب داد. از شوق ديدن فريبا، آدرنالين خونش، قبل از آمدن فريبا بالا بود و اكنون هيجانش شديدتر هم شده بود. ماشين را روشن كرد و با سرعت، درون خيابانها شروع به حركت كرد.

بازدید : 198
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

به سردر رسيده بودند؛ شراره رو به فريبا پرسيد:" كدوم اتوبوسو سوار مي شي؟!" فريبا به رويش لبخند زد:" فرقي نمي كنه! هركدومو كه تو سوار شي، منم سوار مي شم؛ فقط مي خوام برم تو شهر، خريد." شراره در حاليكه به سمت يكي از اتوبوسها مي رفت، از فريبا پرسيد:" خوابگاهي هستي؟!"

- آره!... تو چي؟!

- نه، من اهل همينجام!... ميرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هيچي نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روي يكي از صندليهاي اتوبوس، كنار يكديگر نشستند. همانطور كه با يكديگر حرف مي زدند، فريبا ناگهاندستش را بر روي دست شراره گذاشت و با دست ديگرش، به طرف پاركينگ كنار دانشگاه، اشاره كرد:" اونجا رو!" شراره نيز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائيكه راميس، با عجله به سمت ماشينش در حركت بود. شراره متفكرانه گفت:" اين دو تا كه خيلي با هم مچ شده بودن!... پس باران كو؟!" و در همانزمان، راميس سوار ماشينش شد و دهان هر دوي آنها از تعجب بازماند. شراره با حيرت گفت:" واي! چه ماشيني!" اما فريبا خيلي سريع از حيرت خارج شد و به نقطه ضعفي كه در كنار اين ثروت مي ديد، مي انديشيد:" به نظر مياد، راميس خيلي عجله داره!... فكر كنم دلش نمي خواد بارانو با ماشينش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشين راميس كه اكنون از پاركينگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور مي شد، برگرفت و به فريبا دوخت. فريبا لبخندي شيطنت آميز بر لب داشت و چشمانش از شادي مي درخشيد و به حالت پيروزي ابروهايش را بالا داد.

بازدید : 192
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

مسروره به شدت از رفتار ماهان، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اينهمه سال زندگي مشترك، شوهرش براي تصميمات زندگيشان، با او مشورت نمي كرد، حتي در مورد تربيت بچه هايشان؛ و اين مسئله زمانهايي بيشتر اذيتش مي كرد كه ماهان، تصميماتي اشتباه، اتخاذ مي كرد؛ درست مثل همين الآن! فرق گذاشتن بين بچه هايشان، آشكارا عملي اشتباه بود و اينكار، هر دوي آنها را آزار مي داد. راميس، تازه بهبود يافته بود و زندگي عاديش را از سر گرفته بود؛ همينكه تصميم گرفته بود، دوباره درس بخواند، براي او، حركت و فعاليتي بزرگ بود؛ كار كردن همزمان، فشار فوق العاده اي به او وارد مي كرد و ممكن بود، دوباره او را به عقب براند و حتي از درس خواندن پشيمان كند. و در مورد آميتيس: او همواره به سختي تلاش مي كرد و موفقيتهاي چشمگيري را به دست مي آورد، اما انگار همه حواس ماهان به راميس بود و اصلاً آميتيس را نمي ديد! اين رفتار او، رابطه بچه ها را نيز، خراب مي كرد؛ اما... وقتي با وجود اينكه مسروره دكتر و استاد موفقي بود، اما ماهان هيچگاه او را به حساب نمي آورد و همواره به تنهايي تصميم مي گرفت، مسروره چه كاري از دستش برمي آمد!؟ ماهان به طرز عجيبي به رئيس بودن، معتاد بود و حرفهاي مسروره نيز، تأثير چنداني بر او نداشت. پس از اينهمه سال زندگي مشترك، مسروره مي انديشيد كه واقعاً چرا با اين مرد خودرأي، ازدواج كرده است!؟

بازدید : 199
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

ماهان نگاهي به راميس انداخت كه سر به زير و در فكر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، آميتيس را نيز مي ديد كه در حاليكه صبحانه مي خورد، گاهي نگاهي به راميس مي انداخت و گاهي به پدرشان. مسروره نيز متوجه شده بود كه اوضاع كمي غيرعادي است و از اين وضع، خوشش نمي آمد. پس از طوفان هولناكي كه پشت سر گذاشته بودند، هيچ يك تمايلي به يك ماجراي هيجان انگيز ديگر نداشتند و اشكال كار آنجا بود كه راميس، هرگاه دچار مشكل مي شد، سكوت اختيار مي كرد و در خودش فرو مي رفت. ماهان، همانطور كه با دقت، حركات راميس را زير نظر داشت، پرسيد:" خب، راميس! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟" راميس، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر كرد، او اين طرز نگاه كردن موشكافانه پدرش را خوب مي شناخت! جرأت نكرد تا نگاهي به آميتيس بياندازد تا ببيند او چيزي لو داده است يا نه! خوب مي دانست، پس از اعتصاب طولاني اي كه كرده بود، اكنون كه دوباره به تحصيل روي آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را كه موجب كوچكترين خللي در تحصيل او مي شد، با تمام توان نابود مي كرد و او اين را نمي خواست! او كوچكترين تنشي را براي خانواده اش نمي خواست! آنها بيش از حد به خاطر او زجر كشيده بودند و علاوه بر اين، راميس خودش از پس مشكلاتش برمي آمد. سعي كرد صدايش آرام و مطمئن باشد و با كمي طنز، فضا را تلطيف كند:" بابا! دو روز كه بيشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم كه كلاً تعطيل بود!... خبر كجا بود با اين وضعيت!" و به روي پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش مي كرد؛ و بدتر از آن، اين بود كه در واكنش حرفهاي او، آميتيس با حركتي ناگهاني، به سمت راميس برگشت و با تعجب نگاهش كرد و بعد هم به پدرش نگاهي انداخت. راميس، حتي به سمت خواهرش، برنگشت تا عكس العمل او را ببيند يا چيزي به او بگويد تا مبادا شك پدرش را برانگيزد، اما حتي اين عكس العمل او، بيشتر شك ماهان را برانگيخت. اكنون مسروره نيز احساس خطر مي كرد و نمي دانست چه بايد انجام دهد!

ماهان، نگاهش را به سمت ميز غذا برگرداند و در حاليكه لقمه اي براي خودش، درست مي كرد، خونسرد پرسيد:" امروز ساعت هفت و نيم صبح، كلاس داري؟" هر سه آنها مي دانستند كه ماهان از قبل، جواب سؤال را مي داند و برنامه درسي راميس را چك كرده است؛ اين سؤال فقط از اينرو بود كه ماهان، براي راميس مشخص مي كرد كه تنها كار ضروري او، فعلاً فقط درس خواندن و كلاس رفتن بود، و اگر او اينكار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برايش برنامه اي را در نظر گرفته بود! اما راميس، دلش مي خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم سپيده را ببيند و هم خودش را براي توضيح دادن به باران، آماده كند. اما آيا مي توانست، اينها را به پدرش بگويد؟!... البته كه نه! صرفنظر از اينكه پدرش چه كاري با او داشت، او نمي توانست هيچ كسي را نسبت به پدرش، در اولويت قرار دهد. در سكوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه كرد. ماهان، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به راميس دوخت، و او زير نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نيم كلاس ندارم!" ماهان، لقمه اش را فرو داد و خيلي خونسردانه گفت:" خوبه!... چون مي خوام برات يه شركت بزنم و بايد براي اداره كردنش آماده بشي!... براي شروع كار، خودم و چند تا از وكلام، كمكت مي كنيم. ميخوام از يكي از استاداي بخشتونم، بخوام كه كمكت كنه... براي همين يه برنامه از ساعتايي كه براي درس خوندن، لازم داري، تهيه كن و به من بده تا برات يه برنامه براي كارت آماده كنم!" اين تصميم براي هر سه آنها، سنگين بود! اما ماهان، تنها انتظار يك واكنش را داشت: يك "چشم" واضح، كه بايد از سوي راميس به او گفته ميشد، همين!

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 11
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 149
  • بازدید ماه : 183
  • بازدید سال : 376
  • بازدید کلی : 20217
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه