loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 207
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

نفساي خنك پائيز، دور تا دور وجودش، چرخ مي خورد و به او احساس سرزندگي و شادابي بيشتري مي داد. هوا، طراوت هواي بهار را داشت و اگر برگهاي رو به زرد و نارنجي نشسته بر شاخه هاي درختان نبود، او مي توانست ظهور نزديك شكوفه ها را تجسم كند.

با سبكي و شادابي قدم برمي داشت، انگار كه همه دنيا را به او داده بودند. شانه هايش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از ميان مردمي كه از كنارش مي گذشتند، عبور مي كرد؛ احساس مي كرد همه دنيا مي دانند كه او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ايستگاه اتوبوسها رسيده بود. ايستگاه، يك چهارم ميدان بزرگ شهر را فرامي گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ايستگاه مي شدند و منتظر مي شدند تا اتوبوسهاي جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ايستگاه را ترك كنند تا آنها هم، همين وظيفه را به انجام برسانند.

به كنار يكي از گيشه هاي شارژ كارت اتوبوس رفت و از متصدي پرسيد:" ببخشيد، دانشگاه بخوايم بريم، كدوم اتوبوسو بايد سوار شيم؟" پيرمرد متصدي بدون اينكه حتي نگاهش كند، با سر به سمتي اشاره كرد و با اوقات تلخي گفت:" هموني كه تو صف واينستاده!" باران، دنباله حركت سر پيرمرد را گرفت و اتوبوسي زرد رنگ را ديد كه جدا از همه اتوبوسها، گوشه اي پارك كرده بود. با خوشحالي به سمت اتوبوس حركت كرد و زمانيكه به نزديكي آن رسيد، دهانش از تعجب باز ماند؛ پيش خودش فكر كرد:" واو! چه جمعيتي! حالا مگه من اصلا اين تو جا مي شم؟!" فقط پله اول اتوبوس خالي بود! باران، بر روي همان پله اول ايستاد و پيش خودش فكر كرد:" حالا در چه جوري مي خواد بسته شه!؟" اما در همين حين، سه دانشجوي ديگر نيز رسيدند كه مي خواستند سوار اتوبوس شوند. باران با تعجب كمي به آنها و بعد به جمعيت در حال انفجار بالاي سرش نگاه كرد. يكي از دخترها رو به جمعيت بالاي اتوبوس فرياد زد:" خانما! يه خرده برين عقب تر، ما هم بيايم بالا!" و با وجود همهمه و غرولندي كه از بين دخترها بلند شد، باران متوجه شد، يك پله بالاتر خالي شد و او توانست يك پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همينكه آخرين نفر سوار شد، درهاي اتوبوس بسته شد و باران، براي لحظه اي دختر جواني را ديد كه به سمت اتوبوس مي دويد و دست تكان مي داد. صداي خانمي از درون جمعيت فرياد زد:" آقاي راننده! صبر كنين، يه نفر جا موند!" و راننده با خونسردي جواب داد:" حالا اگه من وايسم، شما مي تونين تو اين اتوبوس جاش بدين؟!" و به راهش ادامه داد.

دختر كمي به دنبال اتوبوس دويد و بعد درحاليكه نااميدانه، دورشدنش را نگاه مي كرد، ايستاد. باران پيش خودش فكر كرد:" بايد صبحها زودتر راه بيفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گيرم نمياد، بلكه ممكنه حتي جابمونم!"

اتوبوس، چند ايستگاه ديگر هم ايستاد و باران با ناباوري متوجه شد كه پله ديگري را هم بالا رفته و اكنون وسط اتوبوس، ميان جمعيت در حال پرس شدن است! باران با تعجب فكر مي كرد:" وقتي راننده اين ايستگاه ها رو واميسته و حدود ده نفر ديگه رو هم سوار كرد، چرا واسه اون يكي واينستاد!؟" و بعد باران متوجه شد كه راننده، آخرين ايستگاه را هم كه حدود بيست نفر منتظر ايستاده بودند، بدون توقف رد كرد. يكي از دخترهاي كنار باران گفت:" اينا ديگه اين يه ذره راهو پياده بيان! چقدر تنبلن!" باران به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زيادن!" دختر جوابش داد:" اينجا خوابگاهه. پياده تا دانشگاه، پنج دقيقه بيشتر راه نيست!... من نمي فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس اين وقت صبح، جا داشته باشه!؟" باران كه انگار نكته اميدوار كننده اي كشف كرده باشد، پرسيد:" پس اتوبوس هميشه اينقد شلوغ نيس؟!" دختر لبخندي زد و نگاهش كرد:" ترم اولي هستي؟!" باران با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتي بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولين سرويس صبح و آخرين سرويس شب اينقد شلوغه!" و باران فكر كرد:" چه ساعتاي بدي براي كلاس برداشتن!" اما كلاسهاي ترم اول و ساعتهايشان را دانشگاه، خودش مشخص مي كرد؛ درهرحال هم كه او نمي دانست، اين وقت صبح، چنين آشوبي برپاست.

وقتي كه از اتوبوس پياده شدند، باران متوجه شد، لباسش كمي چروك شده و احساس مي كرد، عرقش با عرق كناريهايش مخلوط شده و بوي عجيبي روي لباسهايش نشسته است. ديروز با چه وسواسي لباسهايش را اتو كرده بود و براي امروز، آماده شان كرده بود! مصرانه تصميم گرفت:" از اين به بعد، نيم ساعت زودتر ميام كه روي صندلي بشينم!" و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.

نفساي خنك پائيز، دور تا دور وجودش، چرخ مي خورد و به او احساس سرزندگي و شادابي بيشتري مي داد. هوا، طراوت هواي بهار را داشت و اگر برگهاي رو به زرد و نارنجي نشسته بر شاخه هاي درختان نبود، او مي توانست ظهور نزديك شكوفه ها را تجسم كند.

با سبكي و شادابي قدم برمي داشت، انگار كه همه دنيا را به او داده بودند. شانه هايش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از ميان مردمي كه از كنارش مي گذشتند، عبور مي كرد؛ احساس مي كرد همه دنيا مي دانند كه او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ايستگاه اتوبوسها رسيده بود. ايستگاه، يك چهارم ميدان بزرگ شهر را فرامي گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ايستگاه مي شدند و منتظر مي شدند تا اتوبوسهاي جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ايستگاه را ترك كنند تا آنها هم، همين وظيفه را به انجام برسانند.

به كنار يكي از گيشه هاي شارژ كارت اتوبوس رفت و از متصدي پرسيد:" ببخشيد، دانشگاه بخوايم بريم، كدوم اتوبوسو بايد سوار شيم؟" پيرمرد متصدي بدون اينكه حتي نگاهش كند، با سر به سمتي اشاره كرد و با اوقات تلخي گفت:" هموني كه تو صف واينستاده!" باران، دنباله حركت سر پيرمرد را گرفت و اتوبوسي زرد رنگ را ديد كه جدا از همه اتوبوسها، گوشه اي پارك كرده بود. با خوشحالي به سمت اتوبوس حركت كرد و زمانيكه به نزديكي آن رسيد، دهانش از تعجب باز ماند؛ پيش خودش فكر كرد:" واو! چه جمعيتي! حالا مگه من اصلا اين تو جا مي شم؟!" فقط پله اول اتوبوس خالي بود! باران، بر روي همان پله اول ايستاد و پيش خودش فكر كرد:" حالا در چه جوري مي خواد بسته شه!؟" اما در همين حين، سه دانشجوي ديگر نيز رسيدند كه مي خواستند سوار اتوبوس شوند. باران با تعجب كمي به آنها و بعد به جمعيت در حال انفجار بالاي سرش نگاه كرد. يكي از دخترها رو به جمعيت بالاي اتوبوس فرياد زد:" خانما! يه خرده برين عقب تر، ما هم بيايم بالا!" و با وجود همهمه و غرولندي كه از بين دخترها بلند شد، باران متوجه شد، يك پله بالاتر خالي شد و او توانست يك پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همينكه آخرين نفر سوار شد، درهاي اتوبوس بسته شد و باران، براي لحظه اي دختر جواني را ديد كه به سمت اتوبوس مي دويد و دست تكان مي داد. صداي خانمي از درون جمعيت فرياد زد:" آقاي راننده! صبر كنين، يه نفر جا موند!" و راننده با خونسردي جواب داد:" حالا اگه من وايسم، شما مي تونين تو اين اتوبوس جاش بدين؟!" و به راهش ادامه داد.

دختر كمي به دنبال اتوبوس دويد و بعد درحاليكه نااميدانه، دورشدنش را نگاه مي كرد، ايستاد. باران پيش خودش فكر كرد:" بايد صبحها زودتر راه بيفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گيرم نمياد، بلكه ممكنه حتي جابمونم!"

اتوبوس، چند ايستگاه ديگر هم ايستاد و باران با ناباوري متوجه شد كه پله ديگري را هم بالا رفته و اكنون وسط اتوبوس، ميان جمعيت در حال پرس شدن است! باران با تعجب فكر مي كرد:" وقتي راننده اين ايستگاه ها رو واميسته و حدود ده نفر ديگه رو هم سوار كرد، چرا واسه اون يكي واينستاد!؟" و بعد باران متوجه شد كه راننده، آخرين ايستگاه را هم كه حدود بيست نفر منتظر ايستاده بودند، بدون توقف رد كرد. يكي از دخترهاي كنار باران گفت:" اينا ديگه اين يه ذره راهو پياده بيان! چقدر تنبلن!" باران به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زيادن!" دختر جوابش داد:" اينجا خوابگاهه. پياده تا دانشگاه، پنج دقيقه بيشتر راه نيست!... من نمي فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس اين وقت صبح، جا داشته باشه!؟" باران كه انگار نكته اميدوار كننده اي كشف كرده باشد، پرسيد:" پس اتوبوس هميشه اينقد شلوغ نيس؟!" دختر لبخندي زد و نگاهش كرد:" ترم اولي هستي؟!" باران با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتي بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولين سرويس صبح و آخرين سرويس شب اينقد شلوغه!" و باران فكر كرد:" چه ساعتاي بدي براي كلاس برداشتن!" اما كلاسهاي ترم اول و ساعتهايشان را دانشگاه، خودش مشخص مي كرد؛ درهرحال هم كه او نمي دانست، اين وقت صبح، چنين آشوبي برپاست.

وقتي كه از اتوبوس پياده شدند، باران متوجه شد، لباسش كمي چروك شده و احساس مي كرد، عرقش با عرق كناريهايش مخلوط شده و بوي عجيبي روي لباسهايش نشسته است. ديروز با چه وسواسي لباسهايش را اتو كرده بود و براي امروز، آماده شان كرده بود! مصرانه تصميم گرفت:" از اين به بعد، نيم ساعت زودتر ميام كه روي صندلي بشينم!" و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 18
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 156
  • بازدید ماه : 190
  • بازدید سال : 383
  • بازدید کلی : 20224
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه