loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 215
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بيست دقيقه اي از كلاس گذشته بود كه پسرك سيستم اطلاع رساني، دوباره از در كلاس وارد شد و گفت:" اين كلاسم تعطيله! استاد نمياد!... پاشين برين!" صداي اعتراض همه بلند شد. باران زمزمه كرد:" ديگه شورشو درآوردن!" شراره كه سرگرم چك كردن گوشيش بود، با خوشحالي به سمت باران برگشت و گفت:" يكي از دوستاي دوران دبيرستانم، الان ادبيات مي خونه!... اين ساعت، داستان نويسي دارن!... ميگه استادشون خيلي باحاله!... مياي بريم؟!" باران با تعجب نگاهش كرد:" بريم سر كلاس ادبياتيا؟!" شراره با هيجان جوابش داد:" آره، خب!... دوستم ميگه كلاسشون خيلي فان و باحاله! بيا بريم!" باران با ترديد گفت:" اما الآن بيست دقيقه از وقت كلاس گذشته؛ ما هم كه اصلاً دانشجوشون نيستيم! زشت نيست بريم؟! نظم كلاسشون به هم مي خوره!"

- نه بابا! چه زشتي؟!... دوستم ميگه استادشون خيلي باحاله! اصلا هم سخت نمي گيره! پاشو بريم.

شراره و باران با عجله به سمت دانشكده ادبيات به راه افتادند. زمانيكه به كلاس رسيدند، باران استاد را از پنجره كلاس ديد كه مرد جواني بود و با خوشرويي درحال توضيح دادن چيزي براي دانشجويانش بود. شراره در كلاس را باز كرد و نگاهي توأم با شرم به استاد كرد و بعد سر به زير انداخت و مستقيماً به آخر كلاس رفت و كنار دختري كه سر تا پا مشكي پوشيده بود، نشست. باران هم به دنبالش رفت و درحاليكه سر به زير انداخته بود، ببخشيد آرامي گفت؛ و به كنار شراره رفت و بر روي صندلي مجاورش نشست. شراره رو به دخترك گفت:" اين بارانه! تازه باهاش دوست شدم!" و به باران گفت:" اينم سروره! از دوستاي دوران دبيرستانمه!" باران و سرور دست دادند و استاد كه تا كنون در سكوت و لبخند، آنها را نگاه مي كرد، گفت:" خب، به ما هم معرفي كنين خودتونو!... بچه هاي ليست كلاس من، امروز همه حاضر بودن و غيبت نداشتيم، در نتيجه تو ليست كلاس من كه نيستين!... اين واحدو دارين يا نه!؟" شراره با نگراني به باران و بعد به سرور نگاه كرد، اما باران با خونسردي جواب استاد را داد:" ببخشيد استاد كه نظم كلاستونو به هم زديم!... نه! ما اين درسو نداريم! اما از داستان نويسي خوشمون مياد! ايرادي نداره سر كلاساتون بيايم!؟" اما همان لحظه از گفتن جملاتش پشيمان شد! چرا دروغ گفته بود آنهم اينطور محكم و با اعتماد بنفس! آنها كه از جلسه بعد، قرار نبود به اين كلاس بيايند! استاد لبخندش را عريضتر كرد به گونه اي كه دندانهاي سفيد و مرتبش، نمايان شد:" حالا كه اومدين! پس خوش اومدين!... پس به نويسندگي علاقه دارين! خب، چيزيم تا حالا نوشتين؟!" و اصلاً فراموش كرد كه آنها خودشان را معرفي نكرده بودند! شراره كه از خوشرويي استاد جرأت پيدا كرده بود، جواب داد:" من شعر مي گم، اما تا حالا داستان ننوشتم!" استاد نگاهش كرد و با خوشرويي گفت:" خوبه! اما اينجا كلاس داستان نويسيه! و اگه مي خواين تو اين كلاس شركت كنين، بايد داستان بنويسين و اينجا هم بخونينشون!" شراره بدون لحظه اي تأمل جواب داد:" بله! چشم استاد! از جلسه ديگه با خودمون داستان مياريم!" باران با تعجب نگاهش كرد؛ كلاس امروز، كنسل شده بود كه آنها به اينجا آمده بودند؛ شراره چگونه مي خواست از جلسه بعد هم در اين كلاس شركت كند!؟ اما وقتي خودش دروغ گفته بود، چگونه مي توانست به شراره خرده بگيد! استاد به سمت باران برگشت و رو به او پرسيد:" شما چطور!؟ شما هم داستان مي نويسين!؟" باران نگاهش را به سمت استاد برگرداند، در دادن جواب ترديد داشت؛ اما اكنون كه تا اينجا آمده بود، ديگر راه برگشتي نداشت:"بله استاد! من داستان مي نويسم، اما... در سطحي نيستن كه بخوام جايي بخونمشون يا ارائه شون بدم!" استاد با خوشرويي گفت:"ايرادي نداره!... ما اينجائيم كه قلم شما پيشرفت كنه!... تا آخر ترم هم يه مسابقه داستان نويسي با موضوع طبيعت گذاشتيم كه خوشحال ميشم شما هم در اون شركت كنين!" و رو به كلاس گفت:" خب، بريم سراغ ادامه درسمون!" باران چيزي نگفت، اما مطمئن بود كه از جلسه ديگر، سر كلاس درس خودش است و در اين كلاس شركت نخواهد كرد. از اينكه تحت تأثير شرايط قرار گرفته بود و واقعيت را بي جهت، تحريف كرده بود؛ عصباني بود.

بيست دقيقه اي از كلاس گذشته بود كه پسرك سيستم اطلاع رساني، دوباره از در كلاس وارد شد و گفت:" اين كلاسم تعطيله! استاد نمياد!... پاشين برين!" صداي اعتراض همه بلند شد. باران زمزمه كرد:" ديگه شورشو درآوردن!" شراره كه سرگرم چك كردن گوشيش بود، با خوشحالي به سمت باران برگشت و گفت:" يكي از دوستاي دوران دبيرستانم، الان ادبيات مي خونه!... اين ساعت، داستان نويسي دارن!... ميگه استادشون خيلي باحاله!... مياي بريم؟!" باران با تعجب نگاهش كرد:" بريم سر كلاس ادبياتيا؟!" شراره با هيجان جوابش داد:" آره، خب!... دوستم ميگه كلاسشون خيلي فان و باحاله! بيا بريم!" باران با ترديد گفت:" اما الآن بيست دقيقه از وقت كلاس گذشته؛ ما هم كه اصلاً دانشجوشون نيستيم! زشت نيست بريم؟! نظم كلاسشون به هم مي خوره!"

- نه بابا! چه زشتي؟!... دوستم ميگه استادشون خيلي باحاله! اصلا هم سخت نمي گيره! پاشو بريم.

شراره و باران با عجله به سمت دانشكده ادبيات به راه افتادند. زمانيكه به كلاس رسيدند، باران استاد را از پنجره كلاس ديد كه مرد جواني بود و با خوشرويي درحال توضيح دادن چيزي براي دانشجويانش بود. شراره در كلاس را باز كرد و نگاهي توأم با شرم به استاد كرد و بعد سر به زير انداخت و مستقيماً به آخر كلاس رفت و كنار دختري كه سر تا پا مشكي پوشيده بود، نشست. باران هم به دنبالش رفت و درحاليكه سر به زير انداخته بود، ببخشيد آرامي گفت؛ و به كنار شراره رفت و بر روي صندلي مجاورش نشست. شراره رو به دخترك گفت:" اين بارانه! تازه باهاش دوست شدم!" و به باران گفت:" اينم سروره! از دوستاي دوران دبيرستانمه!" باران و سرور دست دادند و استاد كه تا كنون در سكوت و لبخند، آنها را نگاه مي كرد، گفت:" خب، به ما هم معرفي كنين خودتونو!... بچه هاي ليست كلاس من، امروز همه حاضر بودن و غيبت نداشتيم، در نتيجه تو ليست كلاس من كه نيستين!... اين واحدو دارين يا نه!؟" شراره با نگراني به باران و بعد به سرور نگاه كرد، اما باران با خونسردي جواب استاد را داد:" ببخشيد استاد كه نظم كلاستونو به هم زديم!... نه! ما اين درسو نداريم! اما از داستان نويسي خوشمون مياد! ايرادي نداره سر كلاساتون بيايم!؟" اما همان لحظه از گفتن جملاتش پشيمان شد! چرا دروغ گفته بود آنهم اينطور محكم و با اعتماد بنفس! آنها كه از جلسه بعد، قرار نبود به اين كلاس بيايند! استاد لبخندش را عريضتر كرد به گونه اي كه دندانهاي سفيد و مرتبش، نمايان شد:" حالا كه اومدين! پس خوش اومدين!... پس به نويسندگي علاقه دارين! خب، چيزيم تا حالا نوشتين؟!" و اصلاً فراموش كرد كه آنها خودشان را معرفي نكرده بودند! شراره كه از خوشرويي استاد جرأت پيدا كرده بود، جواب داد:" من شعر مي گم، اما تا حالا داستان ننوشتم!" استاد نگاهش كرد و با خوشرويي گفت:" خوبه! اما اينجا كلاس داستان نويسيه! و اگه مي خواين تو اين كلاس شركت كنين، بايد داستان بنويسين و اينجا هم بخونينشون!" شراره بدون لحظه اي تأمل جواب داد:" بله! چشم استاد! از جلسه ديگه با خودمون داستان مياريم!" باران با تعجب نگاهش كرد؛ كلاس امروز، كنسل شده بود كه آنها به اينجا آمده بودند؛ شراره چگونه مي خواست از جلسه بعد هم در اين كلاس شركت كند!؟ اما وقتي خودش دروغ گفته بود، چگونه مي توانست به شراره خرده بگيد! استاد به سمت باران برگشت و رو به او پرسيد:" شما چطور!؟ شما هم داستان مي نويسين!؟" باران نگاهش را به سمت استاد برگرداند، در دادن جواب ترديد داشت؛ اما اكنون كه تا اينجا آمده بود، ديگر راه برگشتي نداشت:"بله استاد! من داستان مي نويسم، اما... در سطحي نيستن كه بخوام جايي بخونمشون يا ارائه شون بدم!" استاد با خوشرويي گفت:"ايرادي نداره!... ما اينجائيم كه قلم شما پيشرفت كنه!... تا آخر ترم هم يه مسابقه داستان نويسي با موضوع طبيعت گذاشتيم كه خوشحال ميشم شما هم در اون شركت كنين!" و رو به كلاس گفت:" خب، بريم سراغ ادامه درسمون!" باران چيزي نگفت، اما مطمئن بود كه از جلسه ديگر، سر كلاس درس خودش است و در اين كلاس شركت نخواهد كرد. از اينكه تحت تأثير شرايط قرار گرفته بود و واقعيت را بي جهت، تحريف كرده بود؛ عصباني بود.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 166
  • بازدید سال : 359
  • بازدید کلی : 20200
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه