loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس و آميتيس، درون سلف اساتيد، مشغول خوردن غذاي آميتيس بودند. هركس كه از در سلف اساتيد وارد مي شد، بي اختيار توجهش به سمت آن دو جلب مي شد. دو دختر جوان همسان، يكي با توناليته آبي و ديگري با توناليته سورمه اي؛ به نظر مي آمد تنها تفاوت آن دو، تفاوت رنگ لباسهايشان بود. آميتيس، مقنعه اي سورمه اي و مانتويي كمي سيرتر و شلوار جيني سيرتر كه طعنه به مشكي مي زد، با كفشهايي مشكي به تن داشت. لباسهايش او را كمي پخته تر از خواهرش، در نظر جلوه مي داد، درحاليكه راميس، ده دقيقه از او بزرگتر بود؛ اما چه كسي اينرا مي دانست؟!

آميتيس، درحاليكه قاشق ماست را به سمت دهانش مي برد، از راميس پرسيد:" راميس! مي خواي يه كاري كنيم، باران توجهش به سمت تو جلب شه؟!" راميس با كنجكاوي نگاهش كرد:" چه جوري؟!" آميتيس، همانطور كه قاشق ماستش را بين زمين و هوا نگه داشته بود، گفت:" كاري نداره!... من قبل از اينكه برم سر كلاس آناتومي، با تو ميام سر كلاست! شباهت ما، هميشه توجه ها رو جلب مي كنه! بعدم كافيه فقط يه آدم فضول، تو كلاستون باشه، اونوقت همه مي فهمن بابا، رئيس دانشگاس، مامان و من هم دكتر و استاديم! اونوقت ببين چطور همه شون مي خوان باهات دوست شن!" راميس با ناراحتي به آميتيس، و بعد به اطرافشان نگاهي انداخت. حق با آميتيس بود، انگار آن دو توجه اساتيد را جلب كرده بودند! گهگاه در اطراف سلف، نگاههايي را مي ديد كه متوجه آن دو بود و مشغول حرف زدن بودند و همينكه نگاه راميس به آنها مي رسيد، جهت نگاهشان را عوض مي كردند. راميس اصلاً به اين جنبه بودن در كنار خواهرش در دانشگاه، فكر نكرده بود. نگاه ناراحتش را دوباره به خواهرش دوخت:"من نمي خوام كسي به خاطر تو و مامان و بابا، بهم توجه كنه!... مي خوام اگرم كسي بهم اهميت مي ده، به خاطر خودم باشه!" كمي براي اين افكار دير بود! روز دوم دانشگاه بود و همه اساتيد مي دانستند راميس، دختر بزرگ رئيس دانشگاه است و همه متحير بودند كه با وجود آنكه خواهر كوچكتر، استاد و دكتر موفقي است، چرا خواهر بزرگتر، تازه قدم به دانشگاه گذاشته است!

راميس و آميتيس، درون سلف اساتيد، مشغول خوردن غذاي آميتيس بودند. هركس كه از در سلف اساتيد وارد مي شد، بي اختيار توجهش به سمت آن دو جلب مي شد. دو دختر جوان همسان، يكي با توناليته آبي و ديگري با توناليته سورمه اي؛ به نظر مي آمد تنها تفاوت آن دو، تفاوت رنگ لباسهايشان بود. آميتيس، مقنعه اي سورمه اي و مانتويي كمي سيرتر و شلوار جيني سيرتر كه طعنه به مشكي مي زد، با كفشهايي مشكي به تن داشت. لباسهايش او را كمي پخته تر از خواهرش، در نظر جلوه مي داد، درحاليكه راميس، ده دقيقه از او بزرگتر بود؛ اما چه كسي اينرا مي دانست؟!

آميتيس، درحاليكه قاشق ماست را به سمت دهانش مي برد، از راميس پرسيد:" راميس! مي خواي يه كاري كنيم، باران توجهش به سمت تو جلب شه؟!" راميس با كنجكاوي نگاهش كرد:" چه جوري؟!" آميتيس، همانطور كه قاشق ماستش را بين زمين و هوا نگه داشته بود، گفت:" كاري نداره!... من قبل از اينكه برم سر كلاس آناتومي، با تو ميام سر كلاست! شباهت ما، هميشه توجه ها رو جلب مي كنه! بعدم كافيه فقط يه آدم فضول، تو كلاستون باشه، اونوقت همه مي فهمن بابا، رئيس دانشگاس، مامان و من هم دكتر و استاديم! اونوقت ببين چطور همه شون مي خوان باهات دوست شن!" راميس با ناراحتي به آميتيس، و بعد به اطرافشان نگاهي انداخت. حق با آميتيس بود، انگار آن دو توجه اساتيد را جلب كرده بودند! گهگاه در اطراف سلف، نگاههايي را مي ديد كه متوجه آن دو بود و مشغول حرف زدن بودند و همينكه نگاه راميس به آنها مي رسيد، جهت نگاهشان را عوض مي كردند. راميس اصلاً به اين جنبه بودن در كنار خواهرش در دانشگاه، فكر نكرده بود. نگاه ناراحتش را دوباره به خواهرش دوخت:"من نمي خوام كسي به خاطر تو و مامان و بابا، بهم توجه كنه!... مي خوام اگرم كسي بهم اهميت مي ده، به خاطر خودم باشه!" كمي براي اين افكار دير بود! روز دوم دانشگاه بود و همه اساتيد مي دانستند راميس، دختر بزرگ رئيس دانشگاه است و همه متحير بودند كه با وجود آنكه خواهر كوچكتر، استاد و دكتر موفقي است، چرا خواهر بزرگتر، تازه قدم به دانشگاه گذاشته است!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 23
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 161
  • بازدید ماه : 195
  • بازدید سال : 388
  • بازدید کلی : 20229
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه