loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 200
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

قدم گذاشتن به آن محيط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبي را به او مي بخشيد. باران، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محيطي علمي كه با درختان عجين شده باشد، برايش انعكاسي از عشق داشت؛ حسي سرشار از لذت، هيجان، شكوهمندي و عزت.

با شادي و افتخار به سمت كلاسش به راه افتاد. هفته گذشته كه برنامه كلاسي و شماره كلاسها را دريافت كرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پيچ و خمهاي آنرا آموخته بود و به همه كلاسهاي آينده اش سر زده بود. اكنون به خوبي مي دانست كه به كدام ساختمان بايد برود و از كدام راه زودتر به آن مي رسد. زمانيكه به درون كلاس، قدم گذاشت؛ نصف كلاس تقريبا پر شده بود. بر روي صندلي اي در همان رديف اول نشست. كنجكاوي اي نسبت به هيچ يك از همكلاسيهايش نداشت؛ درواقع كنجكاوي اي، نسبت به اساتيد هم نداشت، فقط دلش مي خواست بداند، چه چيزهايي در آن كلاس مي آموزد و بعدها چگونه مي تواند از آنها استفاده كند!

دقايق، ذره ذره از پي يكديگر گذشتند و او همانطور بر روي صندلي اش نشسته بود و در افكار و رؤياهاي خود غرق بود. يكي از پسرهاي كلاس، از در كلاس وارد شد و رشته افكار او را بريد:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمياد!" سر و صداي بچه ها بلند شد؛ اينوقت صبح، همه به سختي خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمي آمد؟! به ساعتش نگاه كرد، نيم ساعت از وقت كلاس گذشته بود و .... اولين كلاس، اينگونه اغاز نشده، به پايان رسيده بود. بدون هيچ حرفي بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان كلاس بعدي، در ميان درختان قدم بزند؛ اگر علمي در كار نبود، حدأقل درخت و طبيعتي براي آرام كردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس كه تمام انروز با درختان گذشت، چرا كه همه كلاسها، يكي پس از ديگري، كنسل شد. دخترك دانشجوي ايده آليست، با سرخوردگي مي انديشيد:" بايد با اين استاداي تنبل، حرفه اي بشيم؟!" واقعيت دانشگاه، با رؤياهاي او فاصله زيادي داشت و او آموختن اين واقعيت را آغاز كرده بود!

قدم گذاشتن به آن محيط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبي را به او مي بخشيد. باران، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محيطي علمي كه با درختان عجين شده باشد، برايش انعكاسي از عشق داشت؛ حسي سرشار از لذت، هيجان، شكوهمندي و عزت.

با شادي و افتخار به سمت كلاسش به راه افتاد. هفته گذشته كه برنامه كلاسي و شماره كلاسها را دريافت كرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پيچ و خمهاي آنرا آموخته بود و به همه كلاسهاي آينده اش سر زده بود. اكنون به خوبي مي دانست كه به كدام ساختمان بايد برود و از كدام راه زودتر به آن مي رسد. زمانيكه به درون كلاس، قدم گذاشت؛ نصف كلاس تقريبا پر شده بود. بر روي صندلي اي در همان رديف اول نشست. كنجكاوي اي نسبت به هيچ يك از همكلاسيهايش نداشت؛ درواقع كنجكاوي اي، نسبت به اساتيد هم نداشت، فقط دلش مي خواست بداند، چه چيزهايي در آن كلاس مي آموزد و بعدها چگونه مي تواند از آنها استفاده كند!

دقايق، ذره ذره از پي يكديگر گذشتند و او همانطور بر روي صندلي اش نشسته بود و در افكار و رؤياهاي خود غرق بود. يكي از پسرهاي كلاس، از در كلاس وارد شد و رشته افكار او را بريد:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمياد!" سر و صداي بچه ها بلند شد؛ اينوقت صبح، همه به سختي خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمي آمد؟! به ساعتش نگاه كرد، نيم ساعت از وقت كلاس گذشته بود و .... اولين كلاس، اينگونه اغاز نشده، به پايان رسيده بود. بدون هيچ حرفي بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان كلاس بعدي، در ميان درختان قدم بزند؛ اگر علمي در كار نبود، حدأقل درخت و طبيعتي براي آرام كردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس كه تمام انروز با درختان گذشت، چرا كه همه كلاسها، يكي پس از ديگري، كنسل شد. دخترك دانشجوي ايده آليست، با سرخوردگي مي انديشيد:" بايد با اين استاداي تنبل، حرفه اي بشيم؟!" واقعيت دانشگاه، با رؤياهاي او فاصله زيادي داشت و او آموختن اين واقعيت را آغاز كرده بود!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 14
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 152
  • بازدید ماه : 186
  • بازدید سال : 379
  • بازدید کلی : 20220
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه