loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 197
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

ساعت يك و نيم بعد از ظهر، راميس با تصميمي جدي، قدم به كلاسشان گذاشت:" من، بارانو مي خوام، با شراره يا بي شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسيبي به باران بزنه، من نميذارم!" با اولين نگاه، در همان رديف اول، باران و شراره را ديد كه بر روي صندليهايشان نشسته بودند و با يكديگر مشغول گفتگو بودند. راميس با لبخندي كمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روي صندلي كنار باران نشست. شراره نگاهش كرد و راميس به روي شراره لبخند زد و دستش را به سويش دراز كرد:" سلام، من راميس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمي فشرد:" سلام، از آشنائيت خوشوقتم؛ منم شراره محبيم." راميس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نيز به گرمي با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرينم!" لبخند راميس، پررنگتر شد؛ او يك قدمبه صميم شدن با باران نزديك شده بود. شايد شراره آنقدرها كه او فكر مي كرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدي نسبت به او داشت؟! و او ياد گرفته بود، احساسهايش را جدي بگيرد؛ همانطور كه حس بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي و لامسه اش را جدي مي گرفت. اين حس كه نمي دانست اسمش چيست، حسي بود كه ديگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهاي پنجگانه اش، قوي و قابل اتكا بود؛ اين را زندگي به او اموخته بود.

ساعت يك و نيم بعد از ظهر، راميس با تصميمي جدي، قدم به كلاسشان گذاشت:" من، بارانو مي خوام، با شراره يا بي شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسيبي به باران بزنه، من نميذارم!" با اولين نگاه، در همان رديف اول، باران و شراره را ديد كه بر روي صندليهايشان نشسته بودند و با يكديگر مشغول گفتگو بودند. راميس با لبخندي كمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روي صندلي كنار باران نشست. شراره نگاهش كرد و راميس به روي شراره لبخند زد و دستش را به سويش دراز كرد:" سلام، من راميس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمي فشرد:" سلام، از آشنائيت خوشوقتم؛ منم شراره محبيم." راميس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نيز به گرمي با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرينم!" لبخند راميس، پررنگتر شد؛ او يك قدمبه صميم شدن با باران نزديك شده بود. شايد شراره آنقدرها كه او فكر مي كرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدي نسبت به او داشت؟! و او ياد گرفته بود، احساسهايش را جدي بگيرد؛ همانطور كه حس بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي و لامسه اش را جدي مي گرفت. اين حس كه نمي دانست اسمش چيست، حسي بود كه ديگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهاي پنجگانه اش، قوي و قابل اتكا بود؛ اين را زندگي به او اموخته بود.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 131
  • بازدید ماه : 165
  • بازدید سال : 358
  • بازدید کلی : 20199
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه