ساعت يك و نيم بعد از ظهر، راميس با تصميمي جدي، قدم به كلاسشان گذاشت:" من، بارانو مي خوام، با شراره يا بي شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسيبي به باران بزنه، من نميذارم!" با اولين نگاه، در همان رديف اول، باران و شراره را ديد كه بر روي صندليهايشان نشسته بودند و با يكديگر مشغول گفتگو بودند. راميس با لبخندي كمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روي صندلي كنار باران نشست. شراره نگاهش كرد و راميس به روي شراره لبخند زد و دستش را به سويش دراز كرد:" سلام، من راميس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمي فشرد:" سلام، از آشنائيت خوشوقتم؛ منم شراره محبيم." راميس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نيز به گرمي با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرينم!" لبخند راميس، پررنگتر شد؛ او يك قدمبه صميم شدن با باران نزديك شده بود. شايد شراره آنقدرها كه او فكر مي كرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدي نسبت به او داشت؟! و او ياد گرفته بود، احساسهايش را جدي بگيرد؛ همانطور كه حس بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي و لامسه اش را جدي مي گرفت. اين حس كه نمي دانست اسمش چيست، حسي بود كه ديگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهاي پنجگانه اش، قوي و قابل اتكا بود؛ اين را زندگي به او اموخته بود.
ساعت يك و نيم بعد از ظهر، راميس با تصميمي جدي، قدم به كلاسشان گذاشت:" من، بارانو مي خوام، با شراره يا بي شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسيبي به باران بزنه، من نميذارم!" با اولين نگاه، در همان رديف اول، باران و شراره را ديد كه بر روي صندليهايشان نشسته بودند و با يكديگر مشغول گفتگو بودند. راميس با لبخندي كمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روي صندلي كنار باران نشست. شراره نگاهش كرد و راميس به روي شراره لبخند زد و دستش را به سويش دراز كرد:" سلام، من راميس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمي فشرد:" سلام، از آشنائيت خوشوقتم؛ منم شراره محبيم." راميس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نيز به گرمي با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرينم!" لبخند راميس، پررنگتر شد؛ او يك قدمبه صميم شدن با باران نزديك شده بود. شايد شراره آنقدرها كه او فكر مي كرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدي نسبت به او داشت؟! و او ياد گرفته بود، احساسهايش را جدي بگيرد؛ همانطور كه حس بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي و لامسه اش را جدي مي گرفت. اين حس كه نمي دانست اسمش چيست، حسي بود كه ديگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهاي پنجگانه اش، قوي و قابل اتكا بود؛ اين را زندگي به او اموخته بود.