loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 215
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

دومين روز دانشگاه فرا رسيده بود. هنوز هوا تاريك بود و سرماي هوا، موجب مي شد، گرماي زير پتو، جاذبه دو چنداني براي خوابيدن فراهم كند؛ از طرفي، ترك برداشتن تصوراتش از مهد علم و دانش، انگيزه او را براي برخاستن، مات و سرد مي كرد. درون تختش غلتي زد و تصميم گرفت، از تنبلي دست بردارد و خودش را مجبور به تلاش كند.

نيم ساعت زودتر راه افتاده بود و هواي سرد صبح پائيزي، تنش را مي لرزاند. اميدوار بود، كلاسهاي آنروز، همگي تشكيل شوند و پربار باشند، اما ديگر چندان ذوق و شوق و هيجاني نداشت.

زمانيكه به اتوبوس دانشگاه رسيد، هفت-هشت نفري درون اتوبوس نشسته بودند؛ او هم بر اولين صندلي خالي نشست و به بيرون چشم دوخت. به اين مي انديشيد كه اگر آنروز هم كلاسها تشكيل نشوند، چه كند؛ خوشش نمي آمد تمام روز را به پرسه زدن در ميان درختان بگذراند. وقتي يك روز كامل را، فقط با درختان همنشين باشي، آنها هم جذابيت خودشان را از دست خواهند داد. تصميم گرفت، اگر كلاسش، تشكيل نشد، به كتابخانه برود و كتابي براي خواندن بگيرد. براي لحظه اي سر برگرداند و پسري را درون اتوبوس ديد كه بر روي يكي از صندليهايي كه به سمت عقب اتوبوس بود، نشسته و انگار به او خيره شده بود. به روي خودش نياورد، پس از تجربه تلخي كه پشت سر گذاشته بود و نااميدي اي كه از دل بستن به پسران به دست آورده بود، دلش نمي خواست هيچ پسري، كوچكترين توجهي به او بكند، درعين حال كه خودش نيز هيچ رغبتي به آنان نداشت. نگاهش را با بي تفاوتي دوباره به خيابان دوخت. كتابها، موضوع جالبتري براي فكر كردن بودند تا پسرها. كتابها، آزارت نمي دهند، نظرياتشان را به تو تحميل نمي كنند و خودخواهانه سعي در كنترل كردنت ندارند.

كمي بعد اتوبوس به راه افتاد، درحاليكه از جمعيت سرريز شده بود و تعداد زيادي دختر و پسر، در مسير ديد باران و پسرك قرارگرفته بودند و درهرحال، اهميتي هم نداشت، چراكه باران ديگر نگاهش را از خيابان نگرفته بود و در افكارش غرق بود.

دومين روز دانشگاه فرا رسيده بود. هنوز هوا تاريك بود و سرماي هوا، موجب مي شد، گرماي زير پتو، جاذبه دو چنداني براي خوابيدن فراهم كند؛ از طرفي، ترك برداشتن تصوراتش از مهد علم و دانش، انگيزه او را براي برخاستن، مات و سرد مي كرد. درون تختش غلتي زد و تصميم گرفت، از تنبلي دست بردارد و خودش را مجبور به تلاش كند.

نيم ساعت زودتر راه افتاده بود و هواي سرد صبح پائيزي، تنش را مي لرزاند. اميدوار بود، كلاسهاي آنروز، همگي تشكيل شوند و پربار باشند، اما ديگر چندان ذوق و شوق و هيجاني نداشت.

زمانيكه به اتوبوس دانشگاه رسيد، هفت-هشت نفري درون اتوبوس نشسته بودند؛ او هم بر اولين صندلي خالي نشست و به بيرون چشم دوخت. به اين مي انديشيد كه اگر آنروز هم كلاسها تشكيل نشوند، چه كند؛ خوشش نمي آمد تمام روز را به پرسه زدن در ميان درختان بگذراند. وقتي يك روز كامل را، فقط با درختان همنشين باشي، آنها هم جذابيت خودشان را از دست خواهند داد. تصميم گرفت، اگر كلاسش، تشكيل نشد، به كتابخانه برود و كتابي براي خواندن بگيرد. براي لحظه اي سر برگرداند و پسري را درون اتوبوس ديد كه بر روي يكي از صندليهايي كه به سمت عقب اتوبوس بود، نشسته و انگار به او خيره شده بود. به روي خودش نياورد، پس از تجربه تلخي كه پشت سر گذاشته بود و نااميدي اي كه از دل بستن به پسران به دست آورده بود، دلش نمي خواست هيچ پسري، كوچكترين توجهي به او بكند، درعين حال كه خودش نيز هيچ رغبتي به آنان نداشت. نگاهش را با بي تفاوتي دوباره به خيابان دوخت. كتابها، موضوع جالبتري براي فكر كردن بودند تا پسرها. كتابها، آزارت نمي دهند، نظرياتشان را به تو تحميل نمي كنند و خودخواهانه سعي در كنترل كردنت ندارند.

كمي بعد اتوبوس به راه افتاد، درحاليكه از جمعيت سرريز شده بود و تعداد زيادي دختر و پسر، در مسير ديد باران و پسرك قرارگرفته بودند و درهرحال، اهميتي هم نداشت، چراكه باران ديگر نگاهش را از خيابان نگرفته بود و در افكارش غرق بود.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 143
  • بازدید ماه : 177
  • بازدید سال : 370
  • بازدید کلی : 20211
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه