loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 199
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

دفتر خاطرات باران:

" امروز يه روز پر هياهو بود براي من! سه تا دوست پيدا كردم، كه خب،... دوتاي اولي رو خيلي هم نمي شه دوست حساب كرد! دلم نمي خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتي يه الماس پيدا مي كني، دو تا برنز به چشمت ميان؟!... هاهاها! حس بدجنسيم فوران كرده، حقشونه!

اوه، ببخشين، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنيم! و اما الماس خانوم! سر كلاس برنامه نويسي اومد و كنارم نشست و خودشو معرفي كرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! تركيب بندي رنگ تيپش، چه آرامشي به آدم ميده!... اونم مثل من، رنگ روشن مي پوشه و چقدم بهش مياد! شخصيتشم مثل رنگ لباساش، آبي و آرومه! امروز استاد برنامه نويسي، عجيب، كليد كرده بود رو اين بيچاره!... خودش كه مي گه با استاد آشنايي اي نداره، اما استاد، عجيب مشكوك مي زد! شايدم استاد مي شناستش و ايشون، استادو نمي شناسه!... شايدم استاد، همينجوري ازش خوشش مياد! همونطور كه من ازش خوشم مياد!... نميدونم واقعاً! اما توجه بيش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمي فهمم استاد چرا اينجوري كرد! از همون اول، برا مسئله اي كه داد، نمره تعيين نكرد و نگفت حق ندارين بهم كمك كنين و رو دست هم نگاه نكنين!... اما همينكه شراره شروع كرد به نوشتن از رو دست راميس، اومد و جزوه رو از زير دستش كشيد بيرون و يه جوري حرف زد انگار شراره خنگه و سر امتحان تقلب كرده و بعدم راميسو برد پهلوي تخته و بهش نمره مثبت داد! بيچاره راميس! با اينكاراي استاد، همه كلاس بر عليهش شدن!... احساس مي كنم بچه ها، از منم زياد خوششون نمياد! چه جو بدي داره كلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نويسي داريم، خدا رحم كنه! معلوم نيس ممكنه چه شري به پا شه!... آه! كاش مي شد اساتيد و بچه ها رو عوض كرد! كاش مي شد با آدمايي بهتر زندگي كرد!... فعلاً فقط به راميس فكر مي كنم! طرز فكر و رفتار هيچكدوم ديگه شون برام مهم نيس!... خدايا! آدماي بدو از زندگيم حذف كن و آدماي خوبو به زندگيم اضافه كن!

دفتر خاطرات باران:

" امروز يه روز پر هياهو بود براي من! سه تا دوست پيدا كردم، كه خب،... دوتاي اولي رو خيلي هم نمي شه دوست حساب كرد! دلم نمي خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتي يه الماس پيدا مي كني، دو تا برنز به چشمت ميان؟!... هاهاها! حس بدجنسيم فوران كرده، حقشونه!

اوه، ببخشين، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنيم! و اما الماس خانوم! سر كلاس برنامه نويسي اومد و كنارم نشست و خودشو معرفي كرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! تركيب بندي رنگ تيپش، چه آرامشي به آدم ميده!... اونم مثل من، رنگ روشن مي پوشه و چقدم بهش مياد! شخصيتشم مثل رنگ لباساش، آبي و آرومه! امروز استاد برنامه نويسي، عجيب، كليد كرده بود رو اين بيچاره!... خودش كه مي گه با استاد آشنايي اي نداره، اما استاد، عجيب مشكوك مي زد! شايدم استاد مي شناستش و ايشون، استادو نمي شناسه!... شايدم استاد، همينجوري ازش خوشش مياد! همونطور كه من ازش خوشم مياد!... نميدونم واقعاً! اما توجه بيش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمي فهمم استاد چرا اينجوري كرد! از همون اول، برا مسئله اي كه داد، نمره تعيين نكرد و نگفت حق ندارين بهم كمك كنين و رو دست هم نگاه نكنين!... اما همينكه شراره شروع كرد به نوشتن از رو دست راميس، اومد و جزوه رو از زير دستش كشيد بيرون و يه جوري حرف زد انگار شراره خنگه و سر امتحان تقلب كرده و بعدم راميسو برد پهلوي تخته و بهش نمره مثبت داد! بيچاره راميس! با اينكاراي استاد، همه كلاس بر عليهش شدن!... احساس مي كنم بچه ها، از منم زياد خوششون نمياد! چه جو بدي داره كلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نويسي داريم، خدا رحم كنه! معلوم نيس ممكنه چه شري به پا شه!... آه! كاش مي شد اساتيد و بچه ها رو عوض كرد! كاش مي شد با آدمايي بهتر زندگي كرد!... فعلاً فقط به راميس فكر مي كنم! طرز فكر و رفتار هيچكدوم ديگه شون برام مهم نيس!... خدايا! آدماي بدو از زندگيم حذف كن و آدماي خوبو به زندگيم اضافه كن!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 205
  • بازدید سال : 398
  • بازدید کلی : 20239
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه