loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 196
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

هنگاميكه از در كلاس داستان نويسي، بيرون آمدند، باران همچنان ساكت بود. در تمام طول كلاس، حرف نزده بود، البته به غير از همان ابتداي كلاس كه استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفي كنند! اما شراره و سرور، حسابي در بحثهاي كلاس، شركت كرده بودند و به نظر مي آمد كلاس، حسابي برايشان، هيجان انگيز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش كرده بودند كه باران نيز وجود دارد! هر سه به سمت سلف مي رفتند و باران حتي به حرفهاي آن دو گوش نمي داد. در افكار خودش غرق بود. از همين ابتداي كار، احساس كرده بود، شراره دوست خوبي براي او نمي تواند باشد، معني اش اين نبود كه شراره كلاً دوست خوبي نبود، اتفاقاً به نظر مي رسيد، دوست مناسبي براي سرور باشد، اما باران و شراره؟!... خب، اين احتمالاً تبديل به يك رابطه يك طرفه مي شد كه در آن باران از خودش مايه مي گذاشت و آسيب مي ديد! باران همه اينها را در ذهن مرور مي كرد و با خودش كلنجار مي رفت كه رابطه اش را با شراره حفظ كند يا از آن صرفنظر كند. او با هيچكس در كلاسشان دوست نبود و درواقع به اين مسئله اهميت چنداني نيز نمي داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آيا شراره را انتخاب مي كرد؟! متأسفانه باران هيچگاه براي دوستي پيشقدم نمي شد و همواره ديگران او را انتخاب مي كردند. او واقعاً بلد نبود چگونه بايد يك دوستي پايدار را آغاز كند! احساس مي كرد هرگاه سعي در نزديك شدن به ديگران دارد، بيشتر آنها را فراري مي دهد، اما اگر صبر كند، چه بسا همانها او را انتخاب مي كردند و دوستي هاي طولاني مدت او، همواره اينگونه آغاز مي شد، هرچند خودش از اين مسئله خشنود نبود و نمي دانست عيب كار از كجاست!افكارش زياد و درهم و برهم بود و او نمي توانست به نتيجه درستي از آنها برسد. با ناراحتي فكر كرد:" من مطمئناً آي كيوي بالايي دارم، اما به همون اندازه، اي كيوم پائينه! آخه چرا!؟" صداي شراره، افكار باران را از هم دريد:" باران! حواست كجاس!؟... چرا جا موندي؟!... نمي خواي با ما بياي؟!... تندتر بيا، بريم سلف، من دارم از گشنگي مي ميرم!" باران قدمهايش را تدتر كرد:" دارم ميام!" به كنار شراره كه رسيد پرسيد:" تو واقعاً مي خواي سر همه كلاساي داستان نويسي بري؟!" شراره با هيجان و شادي جوابش داد:" معلومه! خيلي كلاسش باحاله!... مگه تو نمي خواي بياي!؟... تو واقعاً داستان مي نويسي؟! به نظر مي اومد، سر اين كلاس، حرفي واسه گفتن نداشتي!" باران در سكوت، لحظه اي شراره را نگاه كرد؛ از تيكه اي كه انداخته بود، خوشش نيامده بود. لحظه اي انديشيد:"يعني چون من سر كلاس رياضي، سؤال مي پرسم و به قول خودش، حرفي واسه گفتن دارم، بهم نزديك شده!؟" و سعي كرد، اين قسمت حرفهاي شراره را ناديده بگيرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون اين ساعت كلاس داريم، كلاس خودمونو مي خواي چكار كني؟!" شراره با لاقيدي، شانه هايش را بالا انداخت و با شادماني جواب داد:" آخر آخرش، اينه كه كلاس خودمونو حذف مي كنم!" باران با تعجب نگاهش كرد:" جدي مي گي؟!" شراره با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، كلاس به اين باحالي رو كه از دست نمي ده!" باران لبخند كمرنگي زد كه اگر آدم به اندازه كافي، دقيق و هوشيار بود، مي توانست پوزخند محو درون لبخند را ببيند. او تصميم گرفته بود، تيكه "آدم عاقل" شراره را نيز ناديده بگيرد. اما دردل فكر مي كرد:" باران خانوم! اگه بخواي دوستيتو با شراره ادامه بدي، چيزاي زيادي براي ناديده گرفتن، وجود خواهند داشت!" و آه كشيد. آنها اكنون به سلف رسيده بودند.

هنگاميكه از در كلاس داستان نويسي، بيرون آمدند، باران همچنان ساكت بود. در تمام طول كلاس، حرف نزده بود، البته به غير از همان ابتداي كلاس كه استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفي كنند! اما شراره و سرور، حسابي در بحثهاي كلاس، شركت كرده بودند و به نظر مي آمد كلاس، حسابي برايشان، هيجان انگيز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش كرده بودند كه باران نيز وجود دارد! هر سه به سمت سلف مي رفتند و باران حتي به حرفهاي آن دو گوش نمي داد. در افكار خودش غرق بود. از همين ابتداي كار، احساس كرده بود، شراره دوست خوبي براي او نمي تواند باشد، معني اش اين نبود كه شراره كلاً دوست خوبي نبود، اتفاقاً به نظر مي رسيد، دوست مناسبي براي سرور باشد، اما باران و شراره؟!... خب، اين احتمالاً تبديل به يك رابطه يك طرفه مي شد كه در آن باران از خودش مايه مي گذاشت و آسيب مي ديد! باران همه اينها را در ذهن مرور مي كرد و با خودش كلنجار مي رفت كه رابطه اش را با شراره حفظ كند يا از آن صرفنظر كند. او با هيچكس در كلاسشان دوست نبود و درواقع به اين مسئله اهميت چنداني نيز نمي داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آيا شراره را انتخاب مي كرد؟! متأسفانه باران هيچگاه براي دوستي پيشقدم نمي شد و همواره ديگران او را انتخاب مي كردند. او واقعاً بلد نبود چگونه بايد يك دوستي پايدار را آغاز كند! احساس مي كرد هرگاه سعي در نزديك شدن به ديگران دارد، بيشتر آنها را فراري مي دهد، اما اگر صبر كند، چه بسا همانها او را انتخاب مي كردند و دوستي هاي طولاني مدت او، همواره اينگونه آغاز مي شد، هرچند خودش از اين مسئله خشنود نبود و نمي دانست عيب كار از كجاست!افكارش زياد و درهم و برهم بود و او نمي توانست به نتيجه درستي از آنها برسد. با ناراحتي فكر كرد:" من مطمئناً آي كيوي بالايي دارم، اما به همون اندازه، اي كيوم پائينه! آخه چرا!؟" صداي شراره، افكار باران را از هم دريد:" باران! حواست كجاس!؟... چرا جا موندي؟!... نمي خواي با ما بياي؟!... تندتر بيا، بريم سلف، من دارم از گشنگي مي ميرم!" باران قدمهايش را تدتر كرد:" دارم ميام!" به كنار شراره كه رسيد پرسيد:" تو واقعاً مي خواي سر همه كلاساي داستان نويسي بري؟!" شراره با هيجان و شادي جوابش داد:" معلومه! خيلي كلاسش باحاله!... مگه تو نمي خواي بياي!؟... تو واقعاً داستان مي نويسي؟! به نظر مي اومد، سر اين كلاس، حرفي واسه گفتن نداشتي!" باران در سكوت، لحظه اي شراره را نگاه كرد؛ از تيكه اي كه انداخته بود، خوشش نيامده بود. لحظه اي انديشيد:"يعني چون من سر كلاس رياضي، سؤال مي پرسم و به قول خودش، حرفي واسه گفتن دارم، بهم نزديك شده!؟" و سعي كرد، اين قسمت حرفهاي شراره را ناديده بگيرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون اين ساعت كلاس داريم، كلاس خودمونو مي خواي چكار كني؟!" شراره با لاقيدي، شانه هايش را بالا انداخت و با شادماني جواب داد:" آخر آخرش، اينه كه كلاس خودمونو حذف مي كنم!" باران با تعجب نگاهش كرد:" جدي مي گي؟!" شراره با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، كلاس به اين باحالي رو كه از دست نمي ده!" باران لبخند كمرنگي زد كه اگر آدم به اندازه كافي، دقيق و هوشيار بود، مي توانست پوزخند محو درون لبخند را ببيند. او تصميم گرفته بود، تيكه "آدم عاقل" شراره را نيز ناديده بگيرد. اما دردل فكر مي كرد:" باران خانوم! اگه بخواي دوستيتو با شراره ادامه بدي، چيزاي زيادي براي ناديده گرفتن، وجود خواهند داشت!" و آه كشيد. آنها اكنون به سلف رسيده بودند.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 150
  • بازدید ماه : 184
  • بازدید سال : 377
  • بازدید کلی : 20218
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه