loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 199
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

به سردر رسيده بودند؛ شراره رو به فريبا پرسيد:" كدوم اتوبوسو سوار مي شي؟!" فريبا به رويش لبخند زد:" فرقي نمي كنه! هركدومو كه تو سوار شي، منم سوار مي شم؛ فقط مي خوام برم تو شهر، خريد." شراره در حاليكه به سمت يكي از اتوبوسها مي رفت، از فريبا پرسيد:" خوابگاهي هستي؟!"

- آره!... تو چي؟!

- نه، من اهل همينجام!... ميرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هيچي نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روي يكي از صندليهاي اتوبوس، كنار يكديگر نشستند. همانطور كه با يكديگر حرف مي زدند، فريبا ناگهاندستش را بر روي دست شراره گذاشت و با دست ديگرش، به طرف پاركينگ كنار دانشگاه، اشاره كرد:" اونجا رو!" شراره نيز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائيكه راميس، با عجله به سمت ماشينش در حركت بود. شراره متفكرانه گفت:" اين دو تا كه خيلي با هم مچ شده بودن!... پس باران كو؟!" و در همانزمان، راميس سوار ماشينش شد و دهان هر دوي آنها از تعجب بازماند. شراره با حيرت گفت:" واي! چه ماشيني!" اما فريبا خيلي سريع از حيرت خارج شد و به نقطه ضعفي كه در كنار اين ثروت مي ديد، مي انديشيد:" به نظر مياد، راميس خيلي عجله داره!... فكر كنم دلش نمي خواد بارانو با ماشينش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشين راميس كه اكنون از پاركينگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور مي شد، برگرفت و به فريبا دوخت. فريبا لبخندي شيطنت آميز بر لب داشت و چشمانش از شادي مي درخشيد و به حالت پيروزي ابروهايش را بالا داد.

به سردر رسيده بودند؛ شراره رو به فريبا پرسيد:" كدوم اتوبوسو سوار مي شي؟!" فريبا به رويش لبخند زد:" فرقي نمي كنه! هركدومو كه تو سوار شي، منم سوار مي شم؛ فقط مي خوام برم تو شهر، خريد." شراره در حاليكه به سمت يكي از اتوبوسها مي رفت، از فريبا پرسيد:" خوابگاهي هستي؟!"

- آره!... تو چي؟!

- نه، من اهل همينجام!... ميرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هيچي نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روي يكي از صندليهاي اتوبوس، كنار يكديگر نشستند. همانطور كه با يكديگر حرف مي زدند، فريبا ناگهاندستش را بر روي دست شراره گذاشت و با دست ديگرش، به طرف پاركينگ كنار دانشگاه، اشاره كرد:" اونجا رو!" شراره نيز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائيكه راميس، با عجله به سمت ماشينش در حركت بود. شراره متفكرانه گفت:" اين دو تا كه خيلي با هم مچ شده بودن!... پس باران كو؟!" و در همانزمان، راميس سوار ماشينش شد و دهان هر دوي آنها از تعجب بازماند. شراره با حيرت گفت:" واي! چه ماشيني!" اما فريبا خيلي سريع از حيرت خارج شد و به نقطه ضعفي كه در كنار اين ثروت مي ديد، مي انديشيد:" به نظر مياد، راميس خيلي عجله داره!... فكر كنم دلش نمي خواد بارانو با ماشينش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشين راميس كه اكنون از پاركينگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور مي شد، برگرفت و به فريبا دوخت. فريبا لبخندي شيطنت آميز بر لب داشت و چشمانش از شادي مي درخشيد و به حالت پيروزي ابروهايش را بالا داد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 402
  • بازدید کلی : 20243
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه