loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 206
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، فراموش كرد شماره باران را بگيرد، اما فريبا و شراره، براي هماهنگ كردن نقشه هايشان، خيلي سريع، شماره هايشان را رد و بدل كردند. بلافاصله پس از پياده شدن شراره از اتوبوس، فريبا گوشيش را از كيفش بيرون آورد و با دوست پسرش، در آخرين ايستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگاميكه فريبا در آخرين ايستگاه از اتوبوس پياده شد، سهراب، پنج دقيقه اي بود كه درون ماشينش، انتظار رسيدن او را مي كشيد. فريبا با ديدن او، از دور برايش دست تكان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نيز با لبخند برايش دست تكان داد و از ماشين پياده شد و به در آن تكيه داد. زمانيكه فريبا به چند قدميش رسيد، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشين را براي فريبا باز كرد و او سوار ماشين شد. سهراب كه بر روي صندليش نشست، با عشق به فريبا نگاه كرد:" چه مانتوي خوشملي!" فريبا با ملاحت لبخند زد و سرش را كج كرد و با ناز گفت:" عشقم برام خريده!" سهراب شادمانه خنديد:" خوش بحال شما و عشقتون!" اين، همان آخرين مانتويي بود كه سهراب، براي فريبا خريده بود. اين تعريف فريبا، انرژي زيادي به سهراب داد. از شوق ديدن فريبا، آدرنالين خونش، قبل از آمدن فريبا بالا بود و اكنون هيجانش شديدتر هم شده بود. ماشين را روشن كرد و با سرعت، درون خيابانها شروع به حركت كرد.

راميس، فراموش كرد شماره باران را بگيرد، اما فريبا و شراره، براي هماهنگ كردن نقشه هايشان، خيلي سريع، شماره هايشان را رد و بدل كردند. بلافاصله پس از پياده شدن شراره از اتوبوس، فريبا گوشيش را از كيفش بيرون آورد و با دوست پسرش، در آخرين ايستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگاميكه فريبا در آخرين ايستگاه از اتوبوس پياده شد، سهراب، پنج دقيقه اي بود كه درون ماشينش، انتظار رسيدن او را مي كشيد. فريبا با ديدن او، از دور برايش دست تكان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نيز با لبخند برايش دست تكان داد و از ماشين پياده شد و به در آن تكيه داد. زمانيكه فريبا به چند قدميش رسيد، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشين را براي فريبا باز كرد و او سوار ماشين شد. سهراب كه بر روي صندليش نشست، با عشق به فريبا نگاه كرد:" چه مانتوي خوشملي!" فريبا با ملاحت لبخند زد و سرش را كج كرد و با ناز گفت:" عشقم برام خريده!" سهراب شادمانه خنديد:" خوش بحال شما و عشقتون!" اين، همان آخرين مانتويي بود كه سهراب، براي فريبا خريده بود. اين تعريف فريبا، انرژي زيادي به سهراب داد. از شوق ديدن فريبا، آدرنالين خونش، قبل از آمدن فريبا بالا بود و اكنون هيجانش شديدتر هم شده بود. ماشين را روشن كرد و با سرعت، درون خيابانها شروع به حركت كرد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 200
  • بازدید سال : 393
  • بازدید کلی : 20234
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه