loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 198
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

آدرنالين خونش بالا بود و به سرعت قدم برمي داشت:" حسابتونو مي رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضياي از دماغ فيل افتاده!... فكر كردين كي هستين!؟ يه مسئله حل كردن، فكر مي كنن نسبيت انيشتنو كشف كردن!... حالي هردوتون مي كنم!" هنوز داشت با عصبانيت، در درون سرش، بر سر باران و راميس، فرياد مي زد كه صدايي در كنارش، تمركزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمياد!... خيلي خودشونو واسه اساتيد، شيرين مي كنن!" نگاهش كرد، دخترك نگاهش به جلوي پايش بود تا حالا كه با اين سرعت، راه مي رفتند، پايش به جايي گير نكند و زمين نخورد. شراره فكر كرد كه يك هم پيمان يافته است! براي زمين زدن باران و راميس، هرچقدر بيشتر بچه ها را با خودش همراه مي كرد، بهتر بود! اصلاً اين دقيقاً كاري بود كه بايد انجام مي داد. او بايد آن دو را تنها و منزوي مي كرد و به هردويشان مي فهماند كه اين راهي كه در پيش گرفته اند، نتيجه اي غير از نفرت اطرافيانشان ندارد. كمي قدم آهسته كرد تا دخترك بتواند، راحتتر پا به پايش بيايد؛ اما كنترل كردن تن صدايش، همچنان برايش سخت بود، با صداي بلند آميخته به عصبانيت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه ديگه چكار مي كرد!؟... دارم فكر مي كنم جزوه شو داد بمن، كه به استاد بگه كارش خيلي درسته و بقيه از روي دستش مي نويسن!" دخترك نگاهش كرد و لبخندي زد:" آره، منم همينطور فكر مي كنم!... وگرنه، جلسه اول و اينهمه قيافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبي! گاهي زندگي حيرت زده ات مي كند كه آدمهايي با هدف مشترك، چگونه خود را با يكديگر وفق مي دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش كم كرد. هنوز هم اخمهايش درهم بود، اما اكنون احساس آرامش بيشتري مي كرد.

آدرنالين خونش بالا بود و به سرعت قدم برمي داشت:" حسابتونو مي رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضياي از دماغ فيل افتاده!... فكر كردين كي هستين!؟ يه مسئله حل كردن، فكر مي كنن نسبيت انيشتنو كشف كردن!... حالي هردوتون مي كنم!" هنوز داشت با عصبانيت، در درون سرش، بر سر باران و راميس، فرياد مي زد كه صدايي در كنارش، تمركزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمياد!... خيلي خودشونو واسه اساتيد، شيرين مي كنن!" نگاهش كرد، دخترك نگاهش به جلوي پايش بود تا حالا كه با اين سرعت، راه مي رفتند، پايش به جايي گير نكند و زمين نخورد. شراره فكر كرد كه يك هم پيمان يافته است! براي زمين زدن باران و راميس، هرچقدر بيشتر بچه ها را با خودش همراه مي كرد، بهتر بود! اصلاً اين دقيقاً كاري بود كه بايد انجام مي داد. او بايد آن دو را تنها و منزوي مي كرد و به هردويشان مي فهماند كه اين راهي كه در پيش گرفته اند، نتيجه اي غير از نفرت اطرافيانشان ندارد. كمي قدم آهسته كرد تا دخترك بتواند، راحتتر پا به پايش بيايد؛ اما كنترل كردن تن صدايش، همچنان برايش سخت بود، با صداي بلند آميخته به عصبانيت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه ديگه چكار مي كرد!؟... دارم فكر مي كنم جزوه شو داد بمن، كه به استاد بگه كارش خيلي درسته و بقيه از روي دستش مي نويسن!" دخترك نگاهش كرد و لبخندي زد:" آره، منم همينطور فكر مي كنم!... وگرنه، جلسه اول و اينهمه قيافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبي! گاهي زندگي حيرت زده ات مي كند كه آدمهايي با هدف مشترك، چگونه خود را با يكديگر وفق مي دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش كم كرد. هنوز هم اخمهايش درهم بود، اما اكنون احساس آرامش بيشتري مي كرد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 202
  • بازدید سال : 395
  • بازدید کلی : 20236
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه