loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 227
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوي آنها در افكار خود غرق و ساكت بودند.. راميس مي انديشيد:" بعد از اين افتضاحي كه استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهيناي شراره به باران، چه جوري به باران بگم احتمالاً همه ش به اين خاطره كه من دختر رئيس دانشگاهم!... من مي خوام يه دوستي پايدار و ابدي رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً كه الآن ثابت كرد، يه دوست واقعيه و پاي حق وايميسته، حالا بهاش هرچي كه مي خواد باشه!... اما اگه بفهمه كه همه اين جنجالا واقعاً به اين خاطر بوده كه استاد منو مي شناسه و مي خواسته توجهمو جلب كنه چي؟! نظرش نسبت بهم عوض نمي شه!؟... شايد اگه بيشتر منو مي شناخت اينقدر سخت نبود، اما الآن كه هيچ شناختي از شخصيت من نداره، نمي دونم چه نتيجه گيري اي مي كنه و چه تصميمي مي گيره!... از طرفيم مي ترسم الآن ازش مخفي كنم و بعداً كه بفهمه حسابي ناراحت و عصباني شه!... الآن كه برسيم سردر، از روي ماشينم، كنجكاو مي شه كه بابام چكاره س كه اينقد پولداريم!... چي بگم بهش؟!... خدايا! چكار كنم!؟" و با نگراني، نگاهي به باران انداخت كه سر به زير انداخته بود و آرام در كنار او راه مي رفت؛ او نيز در افكار خودش غوطه ور بود:" من هنوز راميسو نمي شناسم اما به نظر دختر بدي نمي آد!... اما در مورد شراره!؟... كاملاً معلومه كه يه آدم فرصت طلبه كه براي منافع خودش، خيلي راحت، تو رو هم خراب مي كنه!... خدائيش، هيچ تمايلي ندارم باهاش دوست باشم! عين يه زالو مي مونه كه فقط برا اين بهت مي چسبه كه ازت تغذيه كنه!... توي همين روز اولي، چند بار بهم ضربه زد!... توي اين دوستي، فقط آسيب مي بينم و اگه بخوام رابطه مو با شراره، حفظ كنم و راميس رو هم كنار خودم نگه دارم، مطمئناً راميس هم ضربه مي خوره!... نمي دونم دوستيم با راميس به كجا مي رسه، ولي مطمئناً دوستي با شراره رو نمي خوام! او بهتره با آدمايي مثل خودش دوست شه، كه همديگه رو درك مي كنن و از پس هم برمي آن!..." و بعد افكارش به سمت ديگري متمايل شد:" دلم رمان مي خواد!... بد نيست برا اينكه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به راميس، كه او نيز اكنون سر به زير انداخته بود و آرام در كنارش راه مي رفت، پرسيد:" راميس!... من مي خوام برم كتابخونه! تو هم مياي؟!" راميس برگشت و با تعجب نگاهش كرد:" كتابخونه براي چي؟!" لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً ميرن كتابخونه كه كتاب بگيرن!... دلم رمان مي خواد!" و بعد در دل انديشيد:" طفلك راميس!... هنوزم از اتفاقي كه افتاده، گيج و ناراحته!" و دستش را بر بازوي راميس گذاشت:" اينقدر فكرشو نكن راميس!... تقصير تو نبود!... تو هيچ كار اشتباهي نكردي!... راستش به نظر من، فكر مي كردي داري به شراره لطف مي كني! اگه او عسلو مي خوره و دستتم گاز مي گيره، اين ديگه تقصير تو نيست!" راميس، از تشبيهي كه باران به كار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندي زد و با محبت باران را نگريست:" مرسي از حمايتت!" باران، شانه هايش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم!" راميس با قدرداني نگاهش كرد:" مي دونم و همين ارزشمندت مي كنه!" اينبار باران از درك بالاي راميس، لذت برده بود و با قدرداني او را نگاه مي كرد.

راميس متوجه شده بود كه با رفتن باران به كتابخانه، مي تواند كمي براي خودش، زمان بخرد، تا باران او را بيشتر بشناسد. اگر باران به تنهايي به كتابخانه مي رفت، او مي توانست سريعاً خودش را به ماشينش برساند و بدون هرگونه جلب توجهي،آنجا را ترك كند. چند ماهي را هم كلاً بدون ماشين،هرجا كه مي خواست مي رفت، و طي اين مدت، او و باران، آنقدر شناخت نسبت به يكديگر پيدا مي كردند كه احتمال قضاوتهاي عجولانه را كاهش مي داد و احتمالاً باران درك مي كرد كه اتفاقات و موقعيتهاي پيش آمده، اگرچه مرتبط به وضعيت راميس بود، اما اصلا تقصير او نبود. راميس رو به باران گفت:" راستش، اصلاً حوصله كتابخونه رو ندارم!... ترجيح مي دم برم خونه!" باران كه فكر مي كرد اين بي حوصلگي، نتيجه درگيريهاي چند دقيقه پيش است، كاملاً دركش مي كرد، سري به علامت رضايت تكان داد و لبخندي از سر مهرباني زد:" باشه، مراقب خودت باش!" راميس هم به رويش لبخند زد:" مرسي!... تو هم مراقب خودت باش!" به گرمي با يكديگر دست دادند و خداحافظي كردند. باران به سمت كتابخانه به راه افتاد و راميس با استرس و عجله، به طرف ماشينش به راه افتاد؛ زمانيكه به اندازه كافي از دانشگاه دور شد، فشار پايش را از روي گاز كم كرد و نفسي به راحتي كشيد.

كتابخانه خلوت بود و باران خيلي زود، دو كتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حركت نوبت بعدي اتوبوسها، كمي وقت داشت و اميدوار بود كه راميس هنوز نرفته باشد و بتواند تا داخل شهر، با او برود.

زمانيكه به سردر رسيد، هرچه نگاه كرد، راميس را نديد؛ او درون هيچكدام از اتوبوسها نيز نبود؛ با خودش انديشيد:" شايد با تاكسي رفته!" و سوار اتوبوس شد تا به تنهايي راهي خانه شود.

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوي آنها در افكار خود غرق و ساكت بودند.. راميس مي انديشيد:" بعد از اين افتضاحي كه استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهيناي شراره به باران، چه جوري به باران بگم احتمالاً همه ش به اين خاطره كه من دختر رئيس دانشگاهم!... من مي خوام يه دوستي پايدار و ابدي رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً كه الآن ثابت كرد، يه دوست واقعيه و پاي حق وايميسته، حالا بهاش هرچي كه مي خواد باشه!... اما اگه بفهمه كه همه اين جنجالا واقعاً به اين خاطر بوده كه استاد منو مي شناسه و مي خواسته توجهمو جلب كنه چي؟! نظرش نسبت بهم عوض نمي شه!؟... شايد اگه بيشتر منو مي شناخت اينقدر سخت نبود، اما الآن كه هيچ شناختي از شخصيت من نداره، نمي دونم چه نتيجه گيري اي مي كنه و چه تصميمي مي گيره!... از طرفيم مي ترسم الآن ازش مخفي كنم و بعداً كه بفهمه حسابي ناراحت و عصباني شه!... الآن كه برسيم سردر، از روي ماشينم، كنجكاو مي شه كه بابام چكاره س كه اينقد پولداريم!... چي بگم بهش؟!... خدايا! چكار كنم!؟" و با نگراني، نگاهي به باران انداخت كه سر به زير انداخته بود و آرام در كنار او راه مي رفت؛ او نيز در افكار خودش غوطه ور بود:" من هنوز راميسو نمي شناسم اما به نظر دختر بدي نمي آد!... اما در مورد شراره!؟... كاملاً معلومه كه يه آدم فرصت طلبه كه براي منافع خودش، خيلي راحت، تو رو هم خراب مي كنه!... خدائيش، هيچ تمايلي ندارم باهاش دوست باشم! عين يه زالو مي مونه كه فقط برا اين بهت مي چسبه كه ازت تغذيه كنه!... توي همين روز اولي، چند بار بهم ضربه زد!... توي اين دوستي، فقط آسيب مي بينم و اگه بخوام رابطه مو با شراره، حفظ كنم و راميس رو هم كنار خودم نگه دارم، مطمئناً راميس هم ضربه مي خوره!... نمي دونم دوستيم با راميس به كجا مي رسه، ولي مطمئناً دوستي با شراره رو نمي خوام! او بهتره با آدمايي مثل خودش دوست شه، كه همديگه رو درك مي كنن و از پس هم برمي آن!..." و بعد افكارش به سمت ديگري متمايل شد:" دلم رمان مي خواد!... بد نيست برا اينكه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به راميس، كه او نيز اكنون سر به زير انداخته بود و آرام در كنارش راه مي رفت، پرسيد:" راميس!... من مي خوام برم كتابخونه! تو هم مياي؟!" راميس برگشت و با تعجب نگاهش كرد:" كتابخونه براي چي؟!" لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً ميرن كتابخونه كه كتاب بگيرن!... دلم رمان مي خواد!" و بعد در دل انديشيد:" طفلك راميس!... هنوزم از اتفاقي كه افتاده، گيج و ناراحته!" و دستش را بر بازوي راميس گذاشت:" اينقدر فكرشو نكن راميس!... تقصير تو نبود!... تو هيچ كار اشتباهي نكردي!... راستش به نظر من، فكر مي كردي داري به شراره لطف مي كني! اگه او عسلو مي خوره و دستتم گاز مي گيره، اين ديگه تقصير تو نيست!" راميس، از تشبيهي كه باران به كار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندي زد و با محبت باران را نگريست:" مرسي از حمايتت!" باران، شانه هايش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم!" راميس با قدرداني نگاهش كرد:" مي دونم و همين ارزشمندت مي كنه!" اينبار باران از درك بالاي راميس، لذت برده بود و با قدرداني او را نگاه مي كرد.

راميس متوجه شده بود كه با رفتن باران به كتابخانه، مي تواند كمي براي خودش، زمان بخرد، تا باران او را بيشتر بشناسد. اگر باران به تنهايي به كتابخانه مي رفت، او مي توانست سريعاً خودش را به ماشينش برساند و بدون هرگونه جلب توجهي،آنجا را ترك كند. چند ماهي را هم كلاً بدون ماشين،هرجا كه مي خواست مي رفت، و طي اين مدت، او و باران، آنقدر شناخت نسبت به يكديگر پيدا مي كردند كه احتمال قضاوتهاي عجولانه را كاهش مي داد و احتمالاً باران درك مي كرد كه اتفاقات و موقعيتهاي پيش آمده، اگرچه مرتبط به وضعيت راميس بود، اما اصلا تقصير او نبود. راميس رو به باران گفت:" راستش، اصلاً حوصله كتابخونه رو ندارم!... ترجيح مي دم برم خونه!" باران كه فكر مي كرد اين بي حوصلگي، نتيجه درگيريهاي چند دقيقه پيش است، كاملاً دركش مي كرد، سري به علامت رضايت تكان داد و لبخندي از سر مهرباني زد:" باشه، مراقب خودت باش!" راميس هم به رويش لبخند زد:" مرسي!... تو هم مراقب خودت باش!" به گرمي با يكديگر دست دادند و خداحافظي كردند. باران به سمت كتابخانه به راه افتاد و راميس با استرس و عجله، به طرف ماشينش به راه افتاد؛ زمانيكه به اندازه كافي از دانشگاه دور شد، فشار پايش را از روي گاز كم كرد و نفسي به راحتي كشيد.

كتابخانه خلوت بود و باران خيلي زود، دو كتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حركت نوبت بعدي اتوبوسها، كمي وقت داشت و اميدوار بود كه راميس هنوز نرفته باشد و بتواند تا داخل شهر، با او برود.

زمانيكه به سردر رسيد، هرچه نگاه كرد، راميس را نديد؛ او درون هيچكدام از اتوبوسها نيز نبود؛ با خودش انديشيد:" شايد با تاكسي رفته!" و سوار اتوبوس شد تا به تنهايي راهي خانه شود.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 146
  • بازدید ماه : 180
  • بازدید سال : 373
  • بازدید کلی : 20214
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه