loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 214
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

همينكه استاد از در كلاس خارج شد، شراره كه با عصبانيت، وسايلش را به درون كيفش مي ريخت؛ رو به راميس كرد و با چشماني شرربار با عصبانيت و غيظ گفت:" حالا نمي شد به استاد نگي جزوه تو دادي به من؟!" باران و راميس، با تعجب نگاهش كردند؛ راميس جوابش داد:" استاد از من پرسيد جزوه ت كجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چيزي كه بهش نگفتم!"

- نمي تونستي حالا همين كارم نكني؟!

اينبار باران به آرامي جوابش داد:" شراره! استاد از اول كلاس، چند بار اومد بالا سر راميس؛ مطمئن باش جزوه راميسو مي شناسه! فقط دنبال بهانه مي گشت! اينا اصلاً تقصير راميس نيست!" شراره كه همه وسايلش را به درون كيفش ريخته بود، برخاست و اينبار با عصبانيت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصير راميس نيس!؟... راميس مي خواس از استاد نمره بگيره، چرا منو خراب كرد؟!... اصلاً راميس و استاد چه نسبتي با هم دارن كه استاد اينقد مواظبشه و هي مياد جزوه شو چك مي كنه كه بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا بايد دنبال بهانه باشه كه منو سر كلاس، سنگ رو يخ كنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا يه مسئله رو تونستين حل كنين، خيلي باهوشين و هركي نتونست حلش كنه، خنگه؟!" راميس قدمي به سمت شراره برداشت:"شراره! منكه گفتم هيچ نسبتي با استاد ندارم!... اصلاً نمي دونم استاد چرا اينجوري كرد! به علاوه، من اصلاً نمي دونستم كه استاد مي خواد برا حل اين مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در كشاند و با عصبانيت رو به راميس گفت:" تو كه راست مي گي! ما هم هرچي بگي، باور مي كنيم!" و بعد رو به باران گفت:" بيا بريم!" باران چند قدمي به حالت دو، به دنبال شراره كشيده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعي كرد محكم سر جايش بايستد. شراره هم ايستاد و با خشم نگاهش كرد. باران به آرامي رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فكر كنم همه مون ناراحت شديم، ولي اين دليل نمي شه عصبانيت و ناراحتيتو سر راميس خالي كني!" شراره با عصبانيت نگاهش كرد:" نكنه تو هم ديدي استاد هواشو داره، مي خواي بهش نزديك شي كه شايد هواي تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نكن، او براي منافع خودش، دوستاشم خراب مي كنه! مگه امروز منو خراب نكرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب مي كنه!اون فقط برا استادا خودشيريني مي كنه، همين... بيا بريم!" و قدمي به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگيرد. اما باران قدمي به عقب برداشت:" شراره! الآن اين تويي كه داري سعي مي كني راميسو خراب كني درحاليكه خودتم خوب مي دوني اصلاً تقصير راميس نيس!" شراره با عصبانيت گفت:" تو هم برو خودشيريني استادا رو بكن!" و با عصبانيت از كلاس خارج شد. بقيه دانشجوها كه تا كنون فقط اين صحنه را نگاه مي كردند به سمت خارج كلاس به راه افتادند؛ صدايي از بين دخترها گفت:" واقعاً كه هردوتاشون خودشيرينن!" و صداي خنده چند دختر به گوش رسيد! نگاههايي از سر دلسوزي از جانب بعضي دخترها و پسرها نيز به چشم مي خورد، اما نگاههاي تحقيرآميز و پوزخندهايي نيز وجود داشت! باران نگاهش را از همكلاسي هايش گرفت و به سمت صندليش رفت تا بقيه وسايلش را جمع كند. راميس با شرمندگي به آرامي گفت:" معذرت مي خوام!" باران با لبخندي مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دليلي براي عذرخواهي وجود نداره!... راستشو بخواي باورش سخته كه شراره و بعضي از بچه ها، واقعاً نمي فهمن قضيه چي بوده؛ ولي حتي اگرم اينطور باشه، مشكل از درك و فهم اوناس و اين هيچ ربطي به تو نداره. من اهميتي به كج فهمي ها و رفتار زشت ديگران نمي دم!" واقعيت آن بود كه باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقيه بچه ها و حتي استاد ناراحت شده بود، اما فكر مي كرد كه دليلي براي ناراحتي وجود ندارد و نبايد ناراحت شود و بنابراين سعي مي كرد همه چيز و از جمله ناراحتي اش را ناديده بگيرد.

راميس با قدرداني و محبت نگاهش كرد؛ در ابتدا او تصميم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت كند اما اكنون، باران از او در برابر شراره دفاع كرده بود. هر دو وسايلشان را جمع كردند و به سمت خانه به راه افتادند.

همينكه استاد از در كلاس خارج شد، شراره كه با عصبانيت، وسايلش را به درون كيفش مي ريخت؛ رو به راميس كرد و با چشماني شرربار با عصبانيت و غيظ گفت:" حالا نمي شد به استاد نگي جزوه تو دادي به من؟!" باران و راميس، با تعجب نگاهش كردند؛ راميس جوابش داد:" استاد از من پرسيد جزوه ت كجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چيزي كه بهش نگفتم!"

- نمي تونستي حالا همين كارم نكني؟!

اينبار باران به آرامي جوابش داد:" شراره! استاد از اول كلاس، چند بار اومد بالا سر راميس؛ مطمئن باش جزوه راميسو مي شناسه! فقط دنبال بهانه مي گشت! اينا اصلاً تقصير راميس نيست!" شراره كه همه وسايلش را به درون كيفش ريخته بود، برخاست و اينبار با عصبانيت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصير راميس نيس!؟... راميس مي خواس از استاد نمره بگيره، چرا منو خراب كرد؟!... اصلاً راميس و استاد چه نسبتي با هم دارن كه استاد اينقد مواظبشه و هي مياد جزوه شو چك مي كنه كه بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا بايد دنبال بهانه باشه كه منو سر كلاس، سنگ رو يخ كنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا يه مسئله رو تونستين حل كنين، خيلي باهوشين و هركي نتونست حلش كنه، خنگه؟!" راميس قدمي به سمت شراره برداشت:"شراره! منكه گفتم هيچ نسبتي با استاد ندارم!... اصلاً نمي دونم استاد چرا اينجوري كرد! به علاوه، من اصلاً نمي دونستم كه استاد مي خواد برا حل اين مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در كشاند و با عصبانيت رو به راميس گفت:" تو كه راست مي گي! ما هم هرچي بگي، باور مي كنيم!" و بعد رو به باران گفت:" بيا بريم!" باران چند قدمي به حالت دو، به دنبال شراره كشيده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعي كرد محكم سر جايش بايستد. شراره هم ايستاد و با خشم نگاهش كرد. باران به آرامي رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فكر كنم همه مون ناراحت شديم، ولي اين دليل نمي شه عصبانيت و ناراحتيتو سر راميس خالي كني!" شراره با عصبانيت نگاهش كرد:" نكنه تو هم ديدي استاد هواشو داره، مي خواي بهش نزديك شي كه شايد هواي تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نكن، او براي منافع خودش، دوستاشم خراب مي كنه! مگه امروز منو خراب نكرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب مي كنه!اون فقط برا استادا خودشيريني مي كنه، همين... بيا بريم!" و قدمي به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگيرد. اما باران قدمي به عقب برداشت:" شراره! الآن اين تويي كه داري سعي مي كني راميسو خراب كني درحاليكه خودتم خوب مي دوني اصلاً تقصير راميس نيس!" شراره با عصبانيت گفت:" تو هم برو خودشيريني استادا رو بكن!" و با عصبانيت از كلاس خارج شد. بقيه دانشجوها كه تا كنون فقط اين صحنه را نگاه مي كردند به سمت خارج كلاس به راه افتادند؛ صدايي از بين دخترها گفت:" واقعاً كه هردوتاشون خودشيرينن!" و صداي خنده چند دختر به گوش رسيد! نگاههايي از سر دلسوزي از جانب بعضي دخترها و پسرها نيز به چشم مي خورد، اما نگاههاي تحقيرآميز و پوزخندهايي نيز وجود داشت! باران نگاهش را از همكلاسي هايش گرفت و به سمت صندليش رفت تا بقيه وسايلش را جمع كند. راميس با شرمندگي به آرامي گفت:" معذرت مي خوام!" باران با لبخندي مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دليلي براي عذرخواهي وجود نداره!... راستشو بخواي باورش سخته كه شراره و بعضي از بچه ها، واقعاً نمي فهمن قضيه چي بوده؛ ولي حتي اگرم اينطور باشه، مشكل از درك و فهم اوناس و اين هيچ ربطي به تو نداره. من اهميتي به كج فهمي ها و رفتار زشت ديگران نمي دم!" واقعيت آن بود كه باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقيه بچه ها و حتي استاد ناراحت شده بود، اما فكر مي كرد كه دليلي براي ناراحتي وجود ندارد و نبايد ناراحت شود و بنابراين سعي مي كرد همه چيز و از جمله ناراحتي اش را ناديده بگيرد.

راميس با قدرداني و محبت نگاهش كرد؛ در ابتدا او تصميم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت كند اما اكنون، باران از او در برابر شراره دفاع كرده بود. هر دو وسايلشان را جمع كردند و به سمت خانه به راه افتادند.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 21
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 159
  • بازدید ماه : 193
  • بازدید سال : 386
  • بازدید کلی : 20227
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه