loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 219
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

وارد اتاقش كه شد با يك حركت، گوشي موبايلش را از روي ميز آرايشش قاپيد و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روي مبل رها كرد و شماره سپيده را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پيغامگير سپيده منتقل شد:" سلام، سر كلاسم! پيغام بذارين!" تماس را قطع كرد و در اوج عصبانيتش خنديد:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پيغامگيرشو فعال كرده كه سر كلاسم!... با اون فاميل اعجوج معجوجش، حق داره!... فكر كنم مي خواد يه خرده بچزونتشون، يه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون!" با اين افكار كمي آرامتر شد. نگاهي به ساعتش انداخت:" يادم رفته بود اين ساعت كلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ مي زنم كه مطمئن بشم خونه س!" اما دلش آرامش مي خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت مي برد!؟... حالا با باران چكار كند؟! كم خطرترين و بهترين راه اين بود كه جريان را از زبان خودش بشنود تا از كس ديگري، اما... با اينحال نيز از عكس العملش مي ترسيد. اين افكار هيچ كمكي به او نمي كرد؛ عصباني تر و آشفته تر از آن بود كه بتواند تصميمي منطقي بگيرد، بنابراين سعي كرد خود را آرام كند و بعد به سپيده زنگ بزند و با او درد دل كند. گرمكن ورزشي اش را پوشيد و به باغ بزرگي كه امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاريك بود. دلش گرفته بود و تحمل تاريكي را نداشت. همه چراغهاي باغ را روشن كرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فكر كردن به آلودگي هوا و مصرف بيش از حد برق را نداشت! يك امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگي كند، مگر چه مي شود! شروع به گرم كردن خودش كرد تا در ميان درختان شروع به دويدن كند. آميتيس، از باغ جلوي طبقه دوم، او را در باغ پائين مي ديد. مي دانست كه حسابي خواهرش را آزرده و عصباني كرده است، اما زمانيكه راميس، همه چراغهاي باغ را روشن كرد، فهميد اين مسئله، واقعاً براي او جدي است. به دو شيوه در برخورد با خواهرش فكر مي كرد كه هيچكدام شامل كمك كردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هركار مي خواهد انجام دهد.

2: سعي كند بفهمد اين باران كيست و چه نقطه ضعفهايي دارد!

احساسات او هم، درهم پيچيده و نامنظم بود! خودش هم نمي دانست كه دلش مي خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد يا درسي اساسي به او بدهد!

وارد اتاقش كه شد با يك حركت، گوشي موبايلش را از روي ميز آرايشش قاپيد و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روي مبل رها كرد و شماره سپيده را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پيغامگير سپيده منتقل شد:" سلام، سر كلاسم! پيغام بذارين!" تماس را قطع كرد و در اوج عصبانيتش خنديد:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پيغامگيرشو فعال كرده كه سر كلاسم!... با اون فاميل اعجوج معجوجش، حق داره!... فكر كنم مي خواد يه خرده بچزونتشون، يه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون!" با اين افكار كمي آرامتر شد. نگاهي به ساعتش انداخت:" يادم رفته بود اين ساعت كلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ مي زنم كه مطمئن بشم خونه س!" اما دلش آرامش مي خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت مي برد!؟... حالا با باران چكار كند؟! كم خطرترين و بهترين راه اين بود كه جريان را از زبان خودش بشنود تا از كس ديگري، اما... با اينحال نيز از عكس العملش مي ترسيد. اين افكار هيچ كمكي به او نمي كرد؛ عصباني تر و آشفته تر از آن بود كه بتواند تصميمي منطقي بگيرد، بنابراين سعي كرد خود را آرام كند و بعد به سپيده زنگ بزند و با او درد دل كند. گرمكن ورزشي اش را پوشيد و به باغ بزرگي كه امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاريك بود. دلش گرفته بود و تحمل تاريكي را نداشت. همه چراغهاي باغ را روشن كرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فكر كردن به آلودگي هوا و مصرف بيش از حد برق را نداشت! يك امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگي كند، مگر چه مي شود! شروع به گرم كردن خودش كرد تا در ميان درختان شروع به دويدن كند. آميتيس، از باغ جلوي طبقه دوم، او را در باغ پائين مي ديد. مي دانست كه حسابي خواهرش را آزرده و عصباني كرده است، اما زمانيكه راميس، همه چراغهاي باغ را روشن كرد، فهميد اين مسئله، واقعاً براي او جدي است. به دو شيوه در برخورد با خواهرش فكر مي كرد كه هيچكدام شامل كمك كردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هركار مي خواهد انجام دهد.

2: سعي كند بفهمد اين باران كيست و چه نقطه ضعفهايي دارد!

احساسات او هم، درهم پيچيده و نامنظم بود! خودش هم نمي دانست كه دلش مي خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد يا درسي اساسي به او بدهد!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 145
  • بازدید ماه : 179
  • بازدید سال : 372
  • بازدید کلی : 20213
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه