loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 206
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بعد از صبحانه، راميس به اتاقش رفت تا برنامه اي براي درس خواندنش، تنظيم كند. برنامه كلاسيش را بر روي ميز، جلويش قرار داد و به آن خيره شد! كاملاً گيج شده بود! حتي نمي دانست درسهايي كه بايد بخواند، شامل چه سرفصلهايي است و چقدر براي مطالعه هركدام وقت لازم دارد! اكنون چگونه بايد اين مسئله را به پدرش مي گفت، در حاليكه به او قول داده بود، تلاشش را بكند!؟ اصلاً دلش نمي خواست پدرش فكر كند، او بهانه مي آورد و قصد دارد از زير بار مسئوليت، شانه خالي كند. همچنان گيج و سردرگم، به برنامه كلاسيش زل زده بود كه صداي تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائيد تو!" مادرش بود، با لبخندي مهربانانه بر لبش:" چكار مي كني!؟" راميس، پشت گردنش را خاراند:" سعي مي كنم از برنامه كلاسيم سر در بيارم!" لبخندي شرمگينانه به روي مادرش زد و ادامه داد:" حتي نمي دونم، اين درسا چه محتوايي دارن كه بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهايش را دور شانه هاي راميس، حلقه كرد:" واقعاً دلت مي خواد اينكارو بكني!؟" راميس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش كه بالاي سرش قرار گرفته بود، نگاه كرد؛ به خوبي مي دانست كه مي تواند با مادرش، بسيار راحتتر از پدرش صحبت كند. لبخند تلخ كمرنگي زد كه كاملاً ناچار بودنش را بيان مي كرد:" مامان! مي دوني كه براي بابا اين مسئله خيلي مهمه!" مادرش سرش را نوازش كرد:" من با بابات حرف مي زنم! فقط مي خوام مطمئن شم، خودت چي مي خواي!" راميس، دلش مي خواست به مادرش بگويد كه آزاديش را مي خواهد و اينكه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتي اگر اينكار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود كه اين طرز فكر، حتي از جانب مادرش نيز معقولانه نبود! بنابراين به آرامي گفت:" دلم نمي خواد هيچكدوم شماها رو ناراحت كنم!... اما نمي دونم واقعاً چكار بايد بكنم!"

- دلت اين شركتو مي خواد!؟

دل به دريا زد و قسمتي از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمي دونم مامان!... من هنوز حتي براي بعد از فارغ التحصيل شدنم هم، برنامه اي ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمي خواد اينقدر سريع حركت كنم!" مادرش در حاليكه موهايش را نوازش مي كرد، متفكرانه گفت:" مي فهمم!" و سرش را بوسيد و مهربانانه به رويش لبخند زد:" من با بابات حرف مي زنم!" راميس نيز با مهرباني به روي مادرش لبخند زد:" مرسي مامان!" اما اميدي نداشت كه پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگيشان، اين اتفاق، كمتر رخ داده بود!

بعد از صبحانه، راميس به اتاقش رفت تا برنامه اي براي درس خواندنش، تنظيم كند. برنامه كلاسيش را بر روي ميز، جلويش قرار داد و به آن خيره شد! كاملاً گيج شده بود! حتي نمي دانست درسهايي كه بايد بخواند، شامل چه سرفصلهايي است و چقدر براي مطالعه هركدام وقت لازم دارد! اكنون چگونه بايد اين مسئله را به پدرش مي گفت، در حاليكه به او قول داده بود، تلاشش را بكند!؟ اصلاً دلش نمي خواست پدرش فكر كند، او بهانه مي آورد و قصد دارد از زير بار مسئوليت، شانه خالي كند. همچنان گيج و سردرگم، به برنامه كلاسيش زل زده بود كه صداي تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائيد تو!" مادرش بود، با لبخندي مهربانانه بر لبش:" چكار مي كني!؟" راميس، پشت گردنش را خاراند:" سعي مي كنم از برنامه كلاسيم سر در بيارم!" لبخندي شرمگينانه به روي مادرش زد و ادامه داد:" حتي نمي دونم، اين درسا چه محتوايي دارن كه بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهايش را دور شانه هاي راميس، حلقه كرد:" واقعاً دلت مي خواد اينكارو بكني!؟" راميس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش كه بالاي سرش قرار گرفته بود، نگاه كرد؛ به خوبي مي دانست كه مي تواند با مادرش، بسيار راحتتر از پدرش صحبت كند. لبخند تلخ كمرنگي زد كه كاملاً ناچار بودنش را بيان مي كرد:" مامان! مي دوني كه براي بابا اين مسئله خيلي مهمه!" مادرش سرش را نوازش كرد:" من با بابات حرف مي زنم! فقط مي خوام مطمئن شم، خودت چي مي خواي!" راميس، دلش مي خواست به مادرش بگويد كه آزاديش را مي خواهد و اينكه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتي اگر اينكار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود كه اين طرز فكر، حتي از جانب مادرش نيز معقولانه نبود! بنابراين به آرامي گفت:" دلم نمي خواد هيچكدوم شماها رو ناراحت كنم!... اما نمي دونم واقعاً چكار بايد بكنم!"

- دلت اين شركتو مي خواد!؟

دل به دريا زد و قسمتي از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمي دونم مامان!... من هنوز حتي براي بعد از فارغ التحصيل شدنم هم، برنامه اي ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمي خواد اينقدر سريع حركت كنم!" مادرش در حاليكه موهايش را نوازش مي كرد، متفكرانه گفت:" مي فهمم!" و سرش را بوسيد و مهربانانه به رويش لبخند زد:" من با بابات حرف مي زنم!" راميس نيز با مهرباني به روي مادرش لبخند زد:" مرسي مامان!" اما اميدي نداشت كه پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگيشان، اين اتفاق، كمتر رخ داده بود!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 201
  • بازدید سال : 394
  • بازدید کلی : 20235
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه