loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 206
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

به آرامي سپيده را در ميان بازوهايش گرفت و به سينه اش فشرد، صدايش مهربان و ملايم بود:" عزيزم! مي دوني كه دارم به حرفات گوش مي دم، اما نمي دونم واقعاً قضيه چيه!" سپيده نيز دستهايش را دور تن او حلقه كرد و سرش را به ميان سينه او فرو برد، به طوريكه صدايش به صورت خفه اي به گوش مي رسيد:" راميس، امروز با يه دختره تو كلاسشون آشنا شده؛ اينقد دوستش داره كه به خاطرش با آميتيس، دعوا كرده!... نمي خوام!" آرش با مهرباني سر سپيده را نوازش كرد، واقعاً گيج شده بود و نمي دانست بايد چه چيزي به سپيده بگويد تا مشكلش حل شود. سپيده سرش را بلند كرد و به چشمان نگران و مهربان آرش چشم دوخت، شيطنت از چشمانش مي باريد:" اسم دختره بارانه؛ باران به خاطر راميس، امروز جلو همه كلاسشون واستاده!... من بارانو هم مي خوام!" آرش متحير نگاهش كرد! اين زنها، عجب موجودات عجيب و پيچيده اي بودند! يعني واقعاً خودشان مي فهميدند، چه مي خواهند و چه نمي خواهند!؟ يا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهاي خودشان متحير مي شدند و گيج مي شدند و نمي فهميدند اكنون چه بايد كرد! آرش در سكوت، فقط به سپيده نگاه مي كرد و حرفي نمي زد. سپيده دستي به گونه هاي سرخ و سفيد مردانه اش كشيد:" به حرفام گوش مي دي؟!" آرش با ترديد جوابش داد:" آره!... اما... مي شه درست بگي قضيه چي بوده؟!" و سپيده آنچه از راميس شنيده بود، براي او بازگو كرد؛ البته در انتها تنها اضافه كرد:" بعدازظهري هم انگار راميس با آميتيس، به خاطر باران دعوا كرده ولي منم نفهميدم، دقيقاً چه اتفاقي افتاده!" و آرش فكر مي كرد كه مسلماً اين باران، آدم جالبي است! بيخود نبود كه اين دخترها به خاطرش، عجيب و غريب رفتار مي كردند؛ اما اكنون او با همسر خودش چه بايد مي كرد!؟

به آرامي سپيده را در ميان بازوهايش گرفت و به سينه اش فشرد، صدايش مهربان و ملايم بود:" عزيزم! مي دوني كه دارم به حرفات گوش مي دم، اما نمي دونم واقعاً قضيه چيه!" سپيده نيز دستهايش را دور تن او حلقه كرد و سرش را به ميان سينه او فرو برد، به طوريكه صدايش به صورت خفه اي به گوش مي رسيد:" راميس، امروز با يه دختره تو كلاسشون آشنا شده؛ اينقد دوستش داره كه به خاطرش با آميتيس، دعوا كرده!... نمي خوام!" آرش با مهرباني سر سپيده را نوازش كرد، واقعاً گيج شده بود و نمي دانست بايد چه چيزي به سپيده بگويد تا مشكلش حل شود. سپيده سرش را بلند كرد و به چشمان نگران و مهربان آرش چشم دوخت، شيطنت از چشمانش مي باريد:" اسم دختره بارانه؛ باران به خاطر راميس، امروز جلو همه كلاسشون واستاده!... من بارانو هم مي خوام!" آرش متحير نگاهش كرد! اين زنها، عجب موجودات عجيب و پيچيده اي بودند! يعني واقعاً خودشان مي فهميدند، چه مي خواهند و چه نمي خواهند!؟ يا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهاي خودشان متحير مي شدند و گيج مي شدند و نمي فهميدند اكنون چه بايد كرد! آرش در سكوت، فقط به سپيده نگاه مي كرد و حرفي نمي زد. سپيده دستي به گونه هاي سرخ و سفيد مردانه اش كشيد:" به حرفام گوش مي دي؟!" آرش با ترديد جوابش داد:" آره!... اما... مي شه درست بگي قضيه چي بوده؟!" و سپيده آنچه از راميس شنيده بود، براي او بازگو كرد؛ البته در انتها تنها اضافه كرد:" بعدازظهري هم انگار راميس با آميتيس، به خاطر باران دعوا كرده ولي منم نفهميدم، دقيقاً چه اتفاقي افتاده!" و آرش فكر مي كرد كه مسلماً اين باران، آدم جالبي است! بيخود نبود كه اين دخترها به خاطرش، عجيب و غريب رفتار مي كردند؛ اما اكنون او با همسر خودش چه بايد مي كرد!؟

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 414
  • بازدید کلی : 20255
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه