loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

در حاليكه در مسير دو ميان درختان به آهستگي مي دويد، در افكار خودش غرق بود. مكالمه اي كه احياناً دو ساعت ديگر با سپيده داشت را در ذهنش، تصور مي كرد:

سپيده از او مي پرسيد:" حالت چطوره؟!" و او جواب مي داد:" اعصابم خرابه!" و سپيده مي پرسيد:" چرا عزيزم؟!" و او جريان آنروز را از ابتدا تا انتها برايش تعريف مي كرد؛ از همان لحظه اولي كه باران، توجهش را جلب كرده بود تا همين چند دقيقه پيش كه آميتيس، اعصابش را خراب كرده بود؛ و بعد به سپيده مي گفت:" نمي فهمم چكار كنم!... به باران همه چيزو بگم يا يه راهي پيدا كنيم ازش مخفيش كنيم؟!" و سپيده هم با مهرباني جوابش مي داد:" يادته من و آرش، اوايل زندگي، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چيزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص كرده بودم، اصلاً اينقد دعوا نمي كرديم!... معلومه كه بايد به باران همه چيزو بگي!... اينطوري كه تو ازش تعريف مي كني، آدم فهميده اي به نظر مياد! درك مي كنه!... اگرم نكرد، معلوم ميشه، اونقدرام كه تو فكر مي كردي، آدم عاقل و خوبي نيس و ارزش چنداني نداره!... حدأقل تكليفت معلوم مي شه و اينقدر تو فكر و خيال و اضطراب زندگي نمي كني!" راميس مي انديشيد كه عاشق سپيده است، حتي در تصورات و فكر و خيالش!... زمانيكه بعد از يك و نيم ساعت دويدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگيرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبكي مي كرد. هنوز هم تصميم داشت به سپيده زنگ بزند، اما تصميمش را نيز گرفته بود؛ فردا صبح، اولين كاري كه مي كرد، اين بود كه همه چيز را به باران مي گفت.

در حاليكه در مسير دو ميان درختان به آهستگي مي دويد، در افكار خودش غرق بود. مكالمه اي كه احياناً دو ساعت ديگر با سپيده داشت را در ذهنش، تصور مي كرد:

سپيده از او مي پرسيد:" حالت چطوره؟!" و او جواب مي داد:" اعصابم خرابه!" و سپيده مي پرسيد:" چرا عزيزم؟!" و او جريان آنروز را از ابتدا تا انتها برايش تعريف مي كرد؛ از همان لحظه اولي كه باران، توجهش را جلب كرده بود تا همين چند دقيقه پيش كه آميتيس، اعصابش را خراب كرده بود؛ و بعد به سپيده مي گفت:" نمي فهمم چكار كنم!... به باران همه چيزو بگم يا يه راهي پيدا كنيم ازش مخفيش كنيم؟!" و سپيده هم با مهرباني جوابش مي داد:" يادته من و آرش، اوايل زندگي، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چيزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص كرده بودم، اصلاً اينقد دعوا نمي كرديم!... معلومه كه بايد به باران همه چيزو بگي!... اينطوري كه تو ازش تعريف مي كني، آدم فهميده اي به نظر مياد! درك مي كنه!... اگرم نكرد، معلوم ميشه، اونقدرام كه تو فكر مي كردي، آدم عاقل و خوبي نيس و ارزش چنداني نداره!... حدأقل تكليفت معلوم مي شه و اينقدر تو فكر و خيال و اضطراب زندگي نمي كني!" راميس مي انديشيد كه عاشق سپيده است، حتي در تصورات و فكر و خيالش!... زمانيكه بعد از يك و نيم ساعت دويدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگيرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبكي مي كرد. هنوز هم تصميم داشت به سپيده زنگ بزند، اما تصميمش را نيز گرفته بود؛ فردا صبح، اولين كاري كه مي كرد، اين بود كه همه چيز را به باران مي گفت.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 199
  • بازدید سال : 392
  • بازدید کلی : 20233
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه