loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، به دنبال راهي مي گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به كار شركت را به تأخير اندازد؛ اما از چه طريقي مي توانست پدرش را متقاعد كند!؟ فكري به ذهنش نمي رسيد، جز اينكه ناتواني خودش را در آن برهه زماني، به پدرش يادآوري كند. سعي كرد لحنش كاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسي بابا!... اما من الآن آمادگيشو ندارم!... من هنوز هيچي بلد نيستم، به علاوه مديريت يه شركت، خودش مهارت خاصي مي خواد كه من از اونم سردرنميارم!... بهتر نيست بذاريم برا چند سال ديگه كه توانايي و دانش من، بيشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهاي راميس، گوش مي داد و به او چشم دوخته بود. او نيز كاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم مي دونم تو هنوز آمادگيشو نداري! فكر مي كني بعد از اينهمه سال، اداره كردن يه كارخونه بزرگ، خارج از كشور و يه كارخونه، داخل كشور و اداره كردن يه دانشگاه بزرگ با اينهمه رشته و كارمند و دانشجو، خودم نمي فهمم اداره كردن حتي يه محل كار كوچيك، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ريزي و پشتكار نياز داره!؟..." راميس، احساس شرمندگي كرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درك و تشخيص پدرش را زيرسؤال ببرد؛ او به خوبي مي دانست كه پدرش همواره، همه چيز را اصولي انجام مي دهد، فقط به خودش اطمينان نداشت و علاوه بر اين، اصلاً علاقه اي به تأسيس يك شركت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصي حتي براي پس از تحصيلش نداشت و در حال حاضر، تنها به اين مي انديشيد كه درسش را بخواند و روابطش را با اطرافيانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمي دانست چگونه اينها را با پدرش، مطرح كند و... اصلاً نمي دانست كه پدرش مي تواند اين جنبه احساسي او را درك كند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بي برنامه و بي هدف بودن او، چه قضاوتي راجع به او خواهد كرد!؟ تنها عكس العملي كه توانست نسبت به حرفهاي پدرش نشان دهد، اين بود كه سر به زير اندازد و آهسته بگويد:" معذرت مي خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش كرد و كمي به سمتش خم شد؛ اينبار محبت بيشتري در صدايش موج مي زد:" ببين دخترم!... تو توي يه دوره خاص، شرايط ويژه اي داشتي!... اين دوره، خيلي طول كشيد و تو از هم سن و سالات، خيلي عقب موندي!... يه نگاه به خواهرت بنداز! آميتيس، يه دكتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسينش مي كنم!... داره براي دوره تخصصش هم آماده مي شه؛ اما تو تازه شروع كردي!... بايد سالهايي كه از دستت رفته رو جبران كني و خودت رو به هم سن و سالات برسوني! براي اينكار، نياز داري، بعضي چيزا رو قرباني كني و فقط به درس و كار بچسبي؛ مي دونم سخته! اما تو از پسش برمياي!... منم مي دونم هنوز آمادگي اداره كردن يه شركتو نداري، براي همينم گفتم خودم با چند تا از وكلام و يكي از استادات، كمكت مي كنيم؛ توي اين مدت، علاوه بر كلاساي دانشگات، بايد كلاساي مديريت رو هم بري!... اينجوري كم كم راه ميفتي!" راميس، سرش را بلند كرده بود و به چشمهاي پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از اين قفس طلايي، اصلاً خوشش نمي آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نيز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتي را درون او ذوب مي كرد و از بين مي برد.سري به علامت تسليم، تكان داد و به آرامي گفت:" چشم!... همه تلاشمو مي كنم!"

راميس، به دنبال راهي مي گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به كار شركت را به تأخير اندازد؛ اما از چه طريقي مي توانست پدرش را متقاعد كند!؟ فكري به ذهنش نمي رسيد، جز اينكه ناتواني خودش را در آن برهه زماني، به پدرش يادآوري كند. سعي كرد لحنش كاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسي بابا!... اما من الآن آمادگيشو ندارم!... من هنوز هيچي بلد نيستم، به علاوه مديريت يه شركت، خودش مهارت خاصي مي خواد كه من از اونم سردرنميارم!... بهتر نيست بذاريم برا چند سال ديگه كه توانايي و دانش من، بيشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهاي راميس، گوش مي داد و به او چشم دوخته بود. او نيز كاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم مي دونم تو هنوز آمادگيشو نداري! فكر مي كني بعد از اينهمه سال، اداره كردن يه كارخونه بزرگ، خارج از كشور و يه كارخونه، داخل كشور و اداره كردن يه دانشگاه بزرگ با اينهمه رشته و كارمند و دانشجو، خودم نمي فهمم اداره كردن حتي يه محل كار كوچيك، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ريزي و پشتكار نياز داره!؟..." راميس، احساس شرمندگي كرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درك و تشخيص پدرش را زيرسؤال ببرد؛ او به خوبي مي دانست كه پدرش همواره، همه چيز را اصولي انجام مي دهد، فقط به خودش اطمينان نداشت و علاوه بر اين، اصلاً علاقه اي به تأسيس يك شركت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصي حتي براي پس از تحصيلش نداشت و در حال حاضر، تنها به اين مي انديشيد كه درسش را بخواند و روابطش را با اطرافيانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمي دانست چگونه اينها را با پدرش، مطرح كند و... اصلاً نمي دانست كه پدرش مي تواند اين جنبه احساسي او را درك كند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بي برنامه و بي هدف بودن او، چه قضاوتي راجع به او خواهد كرد!؟ تنها عكس العملي كه توانست نسبت به حرفهاي پدرش نشان دهد، اين بود كه سر به زير اندازد و آهسته بگويد:" معذرت مي خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش كرد و كمي به سمتش خم شد؛ اينبار محبت بيشتري در صدايش موج مي زد:" ببين دخترم!... تو توي يه دوره خاص، شرايط ويژه اي داشتي!... اين دوره، خيلي طول كشيد و تو از هم سن و سالات، خيلي عقب موندي!... يه نگاه به خواهرت بنداز! آميتيس، يه دكتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسينش مي كنم!... داره براي دوره تخصصش هم آماده مي شه؛ اما تو تازه شروع كردي!... بايد سالهايي كه از دستت رفته رو جبران كني و خودت رو به هم سن و سالات برسوني! براي اينكار، نياز داري، بعضي چيزا رو قرباني كني و فقط به درس و كار بچسبي؛ مي دونم سخته! اما تو از پسش برمياي!... منم مي دونم هنوز آمادگي اداره كردن يه شركتو نداري، براي همينم گفتم خودم با چند تا از وكلام و يكي از استادات، كمكت مي كنيم؛ توي اين مدت، علاوه بر كلاساي دانشگات، بايد كلاساي مديريت رو هم بري!... اينجوري كم كم راه ميفتي!" راميس، سرش را بلند كرده بود و به چشمهاي پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از اين قفس طلايي، اصلاً خوشش نمي آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نيز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتي را درون او ذوب مي كرد و از بين مي برد.سري به علامت تسليم، تكان داد و به آرامي گفت:" چشم!... همه تلاشمو مي كنم!"

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 198
  • بازدید سال : 391
  • بازدید کلی : 20232
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه