loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 226
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بر روي صندلي روبروي ميز كار ماهان نشست و به او كه كاملاً بي توجه به او، مشغول كارش بود، خيره شد. براي شروع گفتگو، دلهره داشت؛ مي دانست كه به احتمال زياد، ماهان عصباني مي شود و كارشان به دعوا مي كشد. چند باري خشم ماهان را هنگاميكه بر روي كارش تمركز كرده بود و مسروره سعي كرده بود با او حرف بزند، چشيده بود. همه شهامتش را جمع كرد. هميشه شروع كردن هر كاري از ادامه دادن آن سخت تر است و مسروره خيلي خوب، اين را مي دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمي آمد و همه اين سالها، تنها به همين دليل، همواره كوتاه آمده بود و سكوت كرده بود؛ اما... فكر مي كرد اوضاع بچه ها، با تصميمات اشتباه ماهان، وخيم و وخيمتر مي شود؛ بنابراين بايد اين دعوا را به جان مي خريد. لب پائينش را گزيد و دستهايش را مشت كرد تا همه انرژيش را به كمك فرا خواند:" ماهان!... ما بايد با هم حرف بزنيم!" صداي مسروره، آرام بود؛ و ماهان حتي آنرا نشنيد. آنقدر غرق كارش بود كه حضور همسرش را حس نمي كرد، اما مسروره كه اينرا نمي دانست! او تصور كرد كه ماهان، مثل هميشه او را ناديده مي گيرد؛ و اين فكر به شدت او را آزرد و كمي عصباني كرد؛ صدايش را بلندتر كرد، اينبار خشم خفيفي نيز در صدايش، پنهان شده بود:" ماهان!... گفتم ما بايد با هم حرف بزنيم!" ايندفعه، ماهان صداي مسروره را شنيد؛ بريده شدن رشته افكار و تمركزش، برايش سخت و دردناك بود؛ و اين مسئله كمي عصبانيش كرد. سرش را بلند كرد و مسروره را ديد، اما بي آنكه منظوري داشته باشد و يا حتي خودش متوجه اين مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چي مي گي؟!" مسروره لحظه به لحظه، آزرده تر و عصباني تر مي شد، چرا او هميشه بايد، توجه شوهرش را گدايي مي كرد!؟ صداي او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم بايد حرف بزنيم!" ماهان، براي لحظاتي نگاهش كرد؛ تعداد دفعاتي كه مسروره، در زندگي مشتركشان، تندي كرده بود، بسيار نادر بود. ماهان اينرا حس مي كرد كه مسئله مهمي پيش آمده كه مسروره را برانگيخته است؛ اما ذهنش هنوز درگير پرونده اش بود و به شدت تمايل داشت، به كار بر روي پرونده اش برگردد. لحظه اي خيره به مسروره نگاه كرد و اينبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف مي زنيم!" و سرش را به روي پرونده اش برگرداند.

بر روي صندلي روبروي ميز كار ماهان نشست و به او كه كاملاً بي توجه به او، مشغول كارش بود، خيره شد. براي شروع گفتگو، دلهره داشت؛ مي دانست كه به احتمال زياد، ماهان عصباني مي شود و كارشان به دعوا مي كشد. چند باري خشم ماهان را هنگاميكه بر روي كارش تمركز كرده بود و مسروره سعي كرده بود با او حرف بزند، چشيده بود. همه شهامتش را جمع كرد. هميشه شروع كردن هر كاري از ادامه دادن آن سخت تر است و مسروره خيلي خوب، اين را مي دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمي آمد و همه اين سالها، تنها به همين دليل، همواره كوتاه آمده بود و سكوت كرده بود؛ اما... فكر مي كرد اوضاع بچه ها، با تصميمات اشتباه ماهان، وخيم و وخيمتر مي شود؛ بنابراين بايد اين دعوا را به جان مي خريد. لب پائينش را گزيد و دستهايش را مشت كرد تا همه انرژيش را به كمك فرا خواند:" ماهان!... ما بايد با هم حرف بزنيم!" صداي مسروره، آرام بود؛ و ماهان حتي آنرا نشنيد. آنقدر غرق كارش بود كه حضور همسرش را حس نمي كرد، اما مسروره كه اينرا نمي دانست! او تصور كرد كه ماهان، مثل هميشه او را ناديده مي گيرد؛ و اين فكر به شدت او را آزرد و كمي عصباني كرد؛ صدايش را بلندتر كرد، اينبار خشم خفيفي نيز در صدايش، پنهان شده بود:" ماهان!... گفتم ما بايد با هم حرف بزنيم!" ايندفعه، ماهان صداي مسروره را شنيد؛ بريده شدن رشته افكار و تمركزش، برايش سخت و دردناك بود؛ و اين مسئله كمي عصبانيش كرد. سرش را بلند كرد و مسروره را ديد، اما بي آنكه منظوري داشته باشد و يا حتي خودش متوجه اين مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چي مي گي؟!" مسروره لحظه به لحظه، آزرده تر و عصباني تر مي شد، چرا او هميشه بايد، توجه شوهرش را گدايي مي كرد!؟ صداي او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم بايد حرف بزنيم!" ماهان، براي لحظاتي نگاهش كرد؛ تعداد دفعاتي كه مسروره، در زندگي مشتركشان، تندي كرده بود، بسيار نادر بود. ماهان اينرا حس مي كرد كه مسئله مهمي پيش آمده كه مسروره را برانگيخته است؛ اما ذهنش هنوز درگير پرونده اش بود و به شدت تمايل داشت، به كار بر روي پرونده اش برگردد. لحظه اي خيره به مسروره نگاه كرد و اينبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف مي زنيم!" و سرش را به روي پرونده اش برگرداند.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 25
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 163
  • بازدید ماه : 197
  • بازدید سال : 390
  • بازدید کلی : 20231
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه