loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 185
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

صداي بسته شدن در اتاق خواهرش را كه شنيد، ناگهاني از حالت خوابيده به نشسته در تختش، تغيير حالت داد و كتابي كه در دستش بود را بر روي تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پريد:" سلام. خوبي؟! چه خبر؟!" آميتيس با تعجب نگاهش مي كرد، در حاليكه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسيده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبري نيس!... چيزي شده؟!" راميس به كنارش رسيده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسيد:" امروز هيچكدوم از اساتيد يا همكلاسياي منو ديدي؟!" با كمي فكر در مورد اتفاقات آنروز، به اين نتيجه رسيده بود كه پنهان كردن هويت خانواده اش از باران كافي نيست و بايد آنرا از همه پنهان كند تا احتمال خطر را كاهش دهد. آميتيس با ترديد، سرش را كج كرد و متفكرانه جواب داد:" نه! فكر نكنم!... من كه اصلاً نمي شناسمشون!..." و بعد نگاه كنجكاوش را متوجه راميس كرد:" بايد شخص خاصي رو مي ديدم!؟... چيزي شده راميس؟!" راميس كه انگار خيالش راحت شده بود، رفت و روي تخت آميتيس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض كن، بيا برات تعريف مي كنم!" آميتيس سرش را به علامت موافقت تكان داد و باشه اي گفت و وارد اتاق لباسش شد.

راميس، خودش را بر روي تخت آميتيس رها كرد و همانطور كه چهار زانو بود به پشت بر روي تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روي تخت آميتيس افتادند و كمي به بالا پرتاب شدند و بعد بر روي تخت، آرام گرفتند.

صداي بسته شدن در اتاق خواهرش را كه شنيد، ناگهاني از حالت خوابيده به نشسته در تختش، تغيير حالت داد و كتابي كه در دستش بود را بر روي تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پريد:" سلام. خوبي؟! چه خبر؟!" آميتيس با تعجب نگاهش مي كرد، در حاليكه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسيده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبري نيس!... چيزي شده؟!" راميس به كنارش رسيده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسيد:" امروز هيچكدوم از اساتيد يا همكلاسياي منو ديدي؟!" با كمي فكر در مورد اتفاقات آنروز، به اين نتيجه رسيده بود كه پنهان كردن هويت خانواده اش از باران كافي نيست و بايد آنرا از همه پنهان كند تا احتمال خطر را كاهش دهد. آميتيس با ترديد، سرش را كج كرد و متفكرانه جواب داد:" نه! فكر نكنم!... من كه اصلاً نمي شناسمشون!..." و بعد نگاه كنجكاوش را متوجه راميس كرد:" بايد شخص خاصي رو مي ديدم!؟... چيزي شده راميس؟!" راميس كه انگار خيالش راحت شده بود، رفت و روي تخت آميتيس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض كن، بيا برات تعريف مي كنم!" آميتيس سرش را به علامت موافقت تكان داد و باشه اي گفت و وارد اتاق لباسش شد.

راميس، خودش را بر روي تخت آميتيس رها كرد و همانطور كه چهار زانو بود به پشت بر روي تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روي تخت آميتيس افتادند و كمي به بالا پرتاب شدند و بعد بر روي تخت، آرام گرفتند.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 408
  • بازدید کلی : 20249
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه