صداي بسته شدن در اتاق خواهرش را كه شنيد، ناگهاني از حالت خوابيده به نشسته در تختش، تغيير حالت داد و كتابي كه در دستش بود را بر روي تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پريد:" سلام. خوبي؟! چه خبر؟!" آميتيس با تعجب نگاهش مي كرد، در حاليكه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسيده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبري نيس!... چيزي شده؟!" راميس به كنارش رسيده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسيد:" امروز هيچكدوم از اساتيد يا همكلاسياي منو ديدي؟!" با كمي فكر در مورد اتفاقات آنروز، به اين نتيجه رسيده بود كه پنهان كردن هويت خانواده اش از باران كافي نيست و بايد آنرا از همه پنهان كند تا احتمال خطر را كاهش دهد. آميتيس با ترديد، سرش را كج كرد و متفكرانه جواب داد:" نه! فكر نكنم!... من كه اصلاً نمي شناسمشون!..." و بعد نگاه كنجكاوش را متوجه راميس كرد:" بايد شخص خاصي رو مي ديدم!؟... چيزي شده راميس؟!" راميس كه انگار خيالش راحت شده بود، رفت و روي تخت آميتيس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض كن، بيا برات تعريف مي كنم!" آميتيس سرش را به علامت موافقت تكان داد و باشه اي گفت و وارد اتاق لباسش شد.
راميس، خودش را بر روي تخت آميتيس رها كرد و همانطور كه چهار زانو بود به پشت بر روي تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روي تخت آميتيس افتادند و كمي به بالا پرتاب شدند و بعد بر روي تخت، آرام گرفتند.
صداي بسته شدن در اتاق خواهرش را كه شنيد، ناگهاني از حالت خوابيده به نشسته در تختش، تغيير حالت داد و كتابي كه در دستش بود را بر روي تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پريد:" سلام. خوبي؟! چه خبر؟!" آميتيس با تعجب نگاهش مي كرد، در حاليكه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسيده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبري نيس!... چيزي شده؟!" راميس به كنارش رسيده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسيد:" امروز هيچكدوم از اساتيد يا همكلاسياي منو ديدي؟!" با كمي فكر در مورد اتفاقات آنروز، به اين نتيجه رسيده بود كه پنهان كردن هويت خانواده اش از باران كافي نيست و بايد آنرا از همه پنهان كند تا احتمال خطر را كاهش دهد. آميتيس با ترديد، سرش را كج كرد و متفكرانه جواب داد:" نه! فكر نكنم!... من كه اصلاً نمي شناسمشون!..." و بعد نگاه كنجكاوش را متوجه راميس كرد:" بايد شخص خاصي رو مي ديدم!؟... چيزي شده راميس؟!" راميس كه انگار خيالش راحت شده بود، رفت و روي تخت آميتيس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض كن، بيا برات تعريف مي كنم!" آميتيس سرش را به علامت موافقت تكان داد و باشه اي گفت و وارد اتاق لباسش شد.
راميس، خودش را بر روي تخت آميتيس رها كرد و همانطور كه چهار زانو بود به پشت بر روي تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روي تخت آميتيس افتادند و كمي به بالا پرتاب شدند و بعد بر روي تخت، آرام گرفتند.