loading...

داستان صبور

رماني زيبا براي همه قشرهاي جامعه

بازدید : 209
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

موهايش را به درون كلاه حمامش فرو كرد تا خشك شوند؛حوصله سشوار كشيدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپيده تلفن بزند و نگاهي بر روي جزوه هاي آنروز بياندازد؛ ديگر وقتي براي رسيدگي به ظاهر خودش را نداشت؛ اهميتي هم نداشت! بعد از انجام دادن اينكارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود كسي قيافه اش را تحمل كند!

بعد از آنكه شامش را خورد، گوشيش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آميتيس و راميس، هنگاميكه درون اتاق خوابهايشان بودند، صداهايي را كه از اتاق خوابهاي ديگري مي امد را به خوبي مي شنيدند، اما زمانيكه يكي از آنها به درون اتاق لباسش مي رفت، ديگري از اتاق خوابش، ديگر چيزي نمي شنيد. هر دو در اتاق لباسشان، احساس مي كردند كه امنيت حريم خصوصيشان، بيشتر حفظ مي شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتي بيشتري مي كردند. اكنون راميس قصد داشت درباره باران با سپيده حرف بزند و به هيچ وجه، دلش نمي خواست آميتيس، صدايش را بشنود يا چيزي در اينمورد بداند.

شماره سپيده را گرفت و گوشيش را بر روي اسپيكر گذاشت و بر روي مبل جلوي آينه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، كمي انرژي گرفته بود و تصميم گرفت، كمي سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهايش شد. پس از چند بوق، صداي سپيده در اتاق پيچيد:" الو!"

- سلام، خوبي؟!

- سلام، مرسي، تو خوبي؟!

راميس با آرامش جواب داد:" مرسي، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپيده نگاهي از روي محبت به آرش انداخت كه در طرف ديگر ميز شام، مشغول خوردن غذايش بود:" آرشم خوبه! سلام مي رسونه!" و آرش به رويش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام كننده هر دو سلامت باشن!... چكار مي كني؟!

- داشتيم شام مي خورديم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ مي زنم!

سپيده با مهرباني گفت:" نه، بگو عزيزم!... تو معمولاً اين وقت شب زنگ نمي زني!... چيزي شده!؟" راميس، كمي احساس شرمندگي مي كرد و فكر مي كرد، مزاحم سپيده شده است:" ولش كن، بعداً هم مي تونم برات بگم!... فردا كلاس داري!؟"

- آره، دارم، هفت و نيم صبح كلاس دارم!... بگو ديگه، اذيت نكن!... اينجوري كنجكاوم كردي، تا فردا همه ش بايد فكر كنم تو چي مي خواستي بگي!

راميس، لبخندي زد؛ گاهي اوقات از اين كنجكاوي مهارنشدني سپيده، خوشش مي آمد، احساسي كه خودش، هيچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ مي زنم!" سپيده با بي تابي گفت:" ديگه شام هم نمي تونم بخورم!... بگو ببينم چي شده!" راميس تسليم شد، فقط نمي دانست چگونه شروع كند:" اووم!... راستش امروز با يكي تو كلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خيلي خانومه!... خيلي دوسش دارم!... اما يه سري اتفاقات افتاد كه مي ترسم دوستيشو از دست بدم!" واقعيت اين بود كه بعد از مكالمه خيالي اي كه با سپيده تجسم كرده بود، ديگر از از دست دادن باران، نمي ترسيد؛ اما خودش هم نمي دانست چرا دلش مي خواهد در واقعيت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپيده بشنود. سپيده لحظه اي تأمل كرد و بعد آرام پرسيد:" مي ترسي دوستيشو از دست بدي؟!" راميس خيلي ساده جواب داد:" آره! آخه برام خيلي ارزشمنده!" سپيده ناراحت شده بود! راميس هيچگاه از از دست دادن كسي نمي ترسيد، حتي از از دست دادن سپيده! و چه معنايي داشت كه دوستي با باران، برايش خيلي ارزشمند بود!؟ مگر دوستي با سپيده برايش ارزشمند نبود؟! اين دخترك باران، چه ويژگي خاصي داشت كه راميس او را به همه ترجيح مي داد!؟:" چه جور دختريه اين باران؟!" راميس، متوجه ناراحتي و دلخوري خفيفي كه در صداي سپيده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برايش مهم بود و اكنون تمام ذهنش درگير آن بود كه جواب را بيابد، بنابراين قسمت هشداردهنده تن صداي سپيده را از دست داد:" اووم!... خب، خيلي مهربونه!... خيلي هم فهميده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو مي گيره!... " سپيده اجازه نداد ادامه دهد:" تو يه روز، اينهمه چيزو از كجا فهميدي؟!" چرا واقعا راميس، دلخوري صداي سپيده را نمي شنيد!؟ چرا گاهي ذهنش، تنها در يك بعد، كار مي كرد و اطلاعات ديگر را تنها ذخيره مي كرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم كه، امروز يه سري اتفاقات تو كلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبي بهش داشتم، ولي اون اتفاقات موجب شد، بفهمم كه چقد ماهه!" راميس، چهره سپيده را نمي ديد، اما آرش با نگراني، به سپيده چشم دوخته بود كه لحظه به لحظه، عصباني تر مي شد. او به خوبي مي دانست كه اين حالت همسرش، عاقبت خوبي ندارد! او نيز ديگر شام نمي خورد و با خودش در كشمكش بود كه برخيزد و گوشي را از سپيده بگيرد و از راميس بپرسد، قضيه چيست و جريان را به گونه اي سر و سامان دهد، يا صبر كند تا سپيده، مكالمه اش تمام شود و خودش همه چيز را برايش تعريف كند! از هر دوي اين حالتها و عصبانيت سپيده كه در هر كدام به شكلي، قسمتي از آنها بود، مي ترسيد. اما راميس، غافل از همه اينها، با آرامش و آسودگي خيال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانيت سپيده بود:" راستش بايد همه چيزو جزء به جزء برات تعريف كنم تا متوجه شي!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آميتيس، دعوام شد، برا همين زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر كلاس بودي!..." سپيده، تقريباً به نقطه انفجار رسيده بود، با حالتي بهت زده پرسيد:" به خاطرش با آميتيس، دعوا كردي؟!"

- آره! مي دوني كه... آميتيس، بعضي وقتا خيلي غيرمنطقيه!

در اكثر مواقع، سپيده با راميس موافق بود كه آميتيس بسيار غير منطقي، ازخودراضي و پرافاده است! آخر آميتيس، سپيده را يك آدم سطح پائين بدبخت مي دانست كه پسري بسيار بالاتر از خودش را تور كرده بود! و برايش احترام چنداني قائل نبود!اما استثناءً اين دفعه كه رقيبي براي دوستي عميق و عاشقانه اش با راميس، پيدا شده بود، سپيده فكر مي كرد كه احتمالاً...، نه،... يقيناً حق با آميتيس بود!

در آن لحظات، سپيده به شدت تمايل داشت، باران را از چشم راميس بياندازد و راميسش را تمام و كمال پس بگيرد، اما چگونه!؟ بايد راه حلي پيدا مي كرد. سعي كرد خونسرديش را حفظ كند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانيت را در چهره او مي ديد و متحير بود او چگونه صدايش را كنترل مي كند:" خب، تعريف كن ببينم؛ امروز چه اتفاقايي افتاده!؟" و راميس بي خبر از همه جا، شروع به بازگو كردن ماجرا كرد!

موهايش را به درون كلاه حمامش فرو كرد تا خشك شوند؛حوصله سشوار كشيدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپيده تلفن بزند و نگاهي بر روي جزوه هاي آنروز بياندازد؛ ديگر وقتي براي رسيدگي به ظاهر خودش را نداشت؛ اهميتي هم نداشت! بعد از انجام دادن اينكارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود كسي قيافه اش را تحمل كند!

بعد از آنكه شامش را خورد، گوشيش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آميتيس و راميس، هنگاميكه درون اتاق خوابهايشان بودند، صداهايي را كه از اتاق خوابهاي ديگري مي امد را به خوبي مي شنيدند، اما زمانيكه يكي از آنها به درون اتاق لباسش مي رفت، ديگري از اتاق خوابش، ديگر چيزي نمي شنيد. هر دو در اتاق لباسشان، احساس مي كردند كه امنيت حريم خصوصيشان، بيشتر حفظ مي شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتي بيشتري مي كردند. اكنون راميس قصد داشت درباره باران با سپيده حرف بزند و به هيچ وجه، دلش نمي خواست آميتيس، صدايش را بشنود يا چيزي در اينمورد بداند.

شماره سپيده را گرفت و گوشيش را بر روي اسپيكر گذاشت و بر روي مبل جلوي آينه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، كمي انرژي گرفته بود و تصميم گرفت، كمي سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهايش شد. پس از چند بوق، صداي سپيده در اتاق پيچيد:" الو!"

- سلام، خوبي؟!

- سلام، مرسي، تو خوبي؟!

راميس با آرامش جواب داد:" مرسي، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپيده نگاهي از روي محبت به آرش انداخت كه در طرف ديگر ميز شام، مشغول خوردن غذايش بود:" آرشم خوبه! سلام مي رسونه!" و آرش به رويش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام كننده هر دو سلامت باشن!... چكار مي كني؟!

- داشتيم شام مي خورديم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ مي زنم!

سپيده با مهرباني گفت:" نه، بگو عزيزم!... تو معمولاً اين وقت شب زنگ نمي زني!... چيزي شده!؟" راميس، كمي احساس شرمندگي مي كرد و فكر مي كرد، مزاحم سپيده شده است:" ولش كن، بعداً هم مي تونم برات بگم!... فردا كلاس داري!؟"

- آره، دارم، هفت و نيم صبح كلاس دارم!... بگو ديگه، اذيت نكن!... اينجوري كنجكاوم كردي، تا فردا همه ش بايد فكر كنم تو چي مي خواستي بگي!

راميس، لبخندي زد؛ گاهي اوقات از اين كنجكاوي مهارنشدني سپيده، خوشش مي آمد، احساسي كه خودش، هيچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ مي زنم!" سپيده با بي تابي گفت:" ديگه شام هم نمي تونم بخورم!... بگو ببينم چي شده!" راميس تسليم شد، فقط نمي دانست چگونه شروع كند:" اووم!... راستش امروز با يكي تو كلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خيلي خانومه!... خيلي دوسش دارم!... اما يه سري اتفاقات افتاد كه مي ترسم دوستيشو از دست بدم!" واقعيت اين بود كه بعد از مكالمه خيالي اي كه با سپيده تجسم كرده بود، ديگر از از دست دادن باران، نمي ترسيد؛ اما خودش هم نمي دانست چرا دلش مي خواهد در واقعيت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپيده بشنود. سپيده لحظه اي تأمل كرد و بعد آرام پرسيد:" مي ترسي دوستيشو از دست بدي؟!" راميس خيلي ساده جواب داد:" آره! آخه برام خيلي ارزشمنده!" سپيده ناراحت شده بود! راميس هيچگاه از از دست دادن كسي نمي ترسيد، حتي از از دست دادن سپيده! و چه معنايي داشت كه دوستي با باران، برايش خيلي ارزشمند بود!؟ مگر دوستي با سپيده برايش ارزشمند نبود؟! اين دخترك باران، چه ويژگي خاصي داشت كه راميس او را به همه ترجيح مي داد!؟:" چه جور دختريه اين باران؟!" راميس، متوجه ناراحتي و دلخوري خفيفي كه در صداي سپيده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برايش مهم بود و اكنون تمام ذهنش درگير آن بود كه جواب را بيابد، بنابراين قسمت هشداردهنده تن صداي سپيده را از دست داد:" اووم!... خب، خيلي مهربونه!... خيلي هم فهميده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو مي گيره!... " سپيده اجازه نداد ادامه دهد:" تو يه روز، اينهمه چيزو از كجا فهميدي؟!" چرا واقعا راميس، دلخوري صداي سپيده را نمي شنيد!؟ چرا گاهي ذهنش، تنها در يك بعد، كار مي كرد و اطلاعات ديگر را تنها ذخيره مي كرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم كه، امروز يه سري اتفاقات تو كلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبي بهش داشتم، ولي اون اتفاقات موجب شد، بفهمم كه چقد ماهه!" راميس، چهره سپيده را نمي ديد، اما آرش با نگراني، به سپيده چشم دوخته بود كه لحظه به لحظه، عصباني تر مي شد. او به خوبي مي دانست كه اين حالت همسرش، عاقبت خوبي ندارد! او نيز ديگر شام نمي خورد و با خودش در كشمكش بود كه برخيزد و گوشي را از سپيده بگيرد و از راميس بپرسد، قضيه چيست و جريان را به گونه اي سر و سامان دهد، يا صبر كند تا سپيده، مكالمه اش تمام شود و خودش همه چيز را برايش تعريف كند! از هر دوي اين حالتها و عصبانيت سپيده كه در هر كدام به شكلي، قسمتي از آنها بود، مي ترسيد. اما راميس، غافل از همه اينها، با آرامش و آسودگي خيال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانيت سپيده بود:" راستش بايد همه چيزو جزء به جزء برات تعريف كنم تا متوجه شي!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آميتيس، دعوام شد، برا همين زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر كلاس بودي!..." سپيده، تقريباً به نقطه انفجار رسيده بود، با حالتي بهت زده پرسيد:" به خاطرش با آميتيس، دعوا كردي؟!"

- آره! مي دوني كه... آميتيس، بعضي وقتا خيلي غيرمنطقيه!

در اكثر مواقع، سپيده با راميس موافق بود كه آميتيس بسيار غير منطقي، ازخودراضي و پرافاده است! آخر آميتيس، سپيده را يك آدم سطح پائين بدبخت مي دانست كه پسري بسيار بالاتر از خودش را تور كرده بود! و برايش احترام چنداني قائل نبود!اما استثناءً اين دفعه كه رقيبي براي دوستي عميق و عاشقانه اش با راميس، پيدا شده بود، سپيده فكر مي كرد كه احتمالاً...، نه،... يقيناً حق با آميتيس بود!

در آن لحظات، سپيده به شدت تمايل داشت، باران را از چشم راميس بياندازد و راميسش را تمام و كمال پس بگيرد، اما چگونه!؟ بايد راه حلي پيدا مي كرد. سعي كرد خونسرديش را حفظ كند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانيت را در چهره او مي ديد و متحير بود او چگونه صدايش را كنترل مي كند:" خب، تعريف كن ببينم؛ امروز چه اتفاقايي افتاده!؟" و راميس بي خبر از همه جا، شروع به بازگو كردن ماجرا كرد!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 405
  • بازدید کلی : 20246
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه