loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 196
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، كتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روي مبل جلوي كتابخانه آميتيس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت براي شنيدن اخبار مربوط به او، برنامه هاي روزانه اش را به هم بريزد. راميس، صداي كارهاي آميتيس را مي شنيد و حدس مي زد كه در آن لحظه، مشغول چكاري است. صداي شير آب حمام را مي شنيد و حدس مي زد آميتيس، گلبرگهاي گل رزي را كه عمو مهران، صبح برايش چيده است را از گلها جدا كرده و درون وان حمام ريخته و آماده حمام مي شود. بعد هم نوبت لوسيون بدن و سشوار و آرايش موهايش بود. در آخر هم ربع ساعتي را صرف انتخاب رنگ لاكش مي كرد كه بايد با رنگ لباسي كه آنروز مي خواست درون خانه بپوشد، ست مي بود. راميس، صداي آميتيس را به خاطر مي آورد كه با حالتي دلخور مي گفت:" من نمي فهمم چرا بايد اين لباساي تكراري و ملال آورو تو دانشگاه بپوشيم، مگه يه ذره سليقه و مد چه ايرادي داره؟!"

اكنون ديگر راميس، صداهاي ناشي از كارهاي آميتيس را نمي شنيد و غرق كتابش شده بود. خيالش راحت شده بود كه باران، آميتيس را نديده است و مي توانست از خواهرش كمك بگيرد، تا چند ماهي، رازش را از باران، مخفي نگاه دارد. اين آسودگي خيال، به او كمك مي كرد تا راحت تر بتواند بر روي كتابش متمركز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهاي خوب بود!

نمي دانست چقدر گذشته است كه رايحه اي لطيف و لذت بخش، مشامش را نوازش كرد. غرق در اتفاقات داستان، مي انديشيد:"به به! چه عطر دل انگيزي!... اين رايحه از كجا مي آد!؟" حتي خودش هم متوجه نبود كه ذهنش اين افكار را با خودش تكرار مي كند، صداي آميتيس او را به خود آورد:" تو هنوز اينجايي؟!" با شنيدن صداي او، از عالم داستانش بيرون آمد و متوجه شد كه اين عطر خوش، از وجود آميتيس بر مي خيزد و اينبار صداي ذهنش را به خاطر آورد كه پرسيده بود اين عطر خوش از كجاست و اكنون مغزش، هم مي توانست معناي اين سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آميتيس، در حاليكه جلوي آينه اي كه كل ديوار سمت اتاق لباسش را مي پوشاند، ايستاده بود و موهايش را نوازش مي كرد، خيلي خونسرد و بي تفاوت گفت:" خب، حالا جريان چيه؟!" راميس كه به سرد و بي تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روي مبل، صاف نشست تا ماجرا را براي او تعريف كند:" امروز يه سري اتفاقا سر كلاس برنامه ريزيم افتاد!... اوم!... راستش من به كمك تو نياز دارم!" آميتيس لحظه اي از برانداز كردن خودش، درون آينه دست برداشت و در حاليكه لبخند كمرنگي، گوشه لبش نشسته بود، به راميس نگاه كرد:" مي خواي باهات بيام سر كلاستون؟!" راميس كه از حالت او فهميده بود، احتمالاً راضي كردن او كار ساده اي نخواهد بود، به آرامي گفت:" نه، راستش... فكر كنم چند وقتي تو دانشگاه، نتونم ببينمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" بايد همه جريانو برات تعريف كنم تا متوجه منظورم بشي!" آميتيس كه فهميده بود راميس، دلش نمي خواهد هويتش فاش شود، همان علاقه و اشتياق اندكش را نيز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آينه خيره شد و بعد در حاليكه به سمت در اتاقش مي رفت، گفت:" من خيلي گرسنمه!... بيا بريم تو آشپزخونه!" راميس با سر، تسليم شدنش را اعلام كرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.

راميس، كتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روي مبل جلوي كتابخانه آميتيس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت براي شنيدن اخبار مربوط به او، برنامه هاي روزانه اش را به هم بريزد. راميس، صداي كارهاي آميتيس را مي شنيد و حدس مي زد كه در آن لحظه، مشغول چكاري است. صداي شير آب حمام را مي شنيد و حدس مي زد آميتيس، گلبرگهاي گل رزي را كه عمو مهران، صبح برايش چيده است را از گلها جدا كرده و درون وان حمام ريخته و آماده حمام مي شود. بعد هم نوبت لوسيون بدن و سشوار و آرايش موهايش بود. در آخر هم ربع ساعتي را صرف انتخاب رنگ لاكش مي كرد كه بايد با رنگ لباسي كه آنروز مي خواست درون خانه بپوشد، ست مي بود. راميس، صداي آميتيس را به خاطر مي آورد كه با حالتي دلخور مي گفت:" من نمي فهمم چرا بايد اين لباساي تكراري و ملال آورو تو دانشگاه بپوشيم، مگه يه ذره سليقه و مد چه ايرادي داره؟!"

اكنون ديگر راميس، صداهاي ناشي از كارهاي آميتيس را نمي شنيد و غرق كتابش شده بود. خيالش راحت شده بود كه باران، آميتيس را نديده است و مي توانست از خواهرش كمك بگيرد، تا چند ماهي، رازش را از باران، مخفي نگاه دارد. اين آسودگي خيال، به او كمك مي كرد تا راحت تر بتواند بر روي كتابش متمركز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهاي خوب بود!

نمي دانست چقدر گذشته است كه رايحه اي لطيف و لذت بخش، مشامش را نوازش كرد. غرق در اتفاقات داستان، مي انديشيد:"به به! چه عطر دل انگيزي!... اين رايحه از كجا مي آد!؟" حتي خودش هم متوجه نبود كه ذهنش اين افكار را با خودش تكرار مي كند، صداي آميتيس او را به خود آورد:" تو هنوز اينجايي؟!" با شنيدن صداي او، از عالم داستانش بيرون آمد و متوجه شد كه اين عطر خوش، از وجود آميتيس بر مي خيزد و اينبار صداي ذهنش را به خاطر آورد كه پرسيده بود اين عطر خوش از كجاست و اكنون مغزش، هم مي توانست معناي اين سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آميتيس، در حاليكه جلوي آينه اي كه كل ديوار سمت اتاق لباسش را مي پوشاند، ايستاده بود و موهايش را نوازش مي كرد، خيلي خونسرد و بي تفاوت گفت:" خب، حالا جريان چيه؟!" راميس كه به سرد و بي تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روي مبل، صاف نشست تا ماجرا را براي او تعريف كند:" امروز يه سري اتفاقا سر كلاس برنامه ريزيم افتاد!... اوم!... راستش من به كمك تو نياز دارم!" آميتيس لحظه اي از برانداز كردن خودش، درون آينه دست برداشت و در حاليكه لبخند كمرنگي، گوشه لبش نشسته بود، به راميس نگاه كرد:" مي خواي باهات بيام سر كلاستون؟!" راميس كه از حالت او فهميده بود، احتمالاً راضي كردن او كار ساده اي نخواهد بود، به آرامي گفت:" نه، راستش... فكر كنم چند وقتي تو دانشگاه، نتونم ببينمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" بايد همه جريانو برات تعريف كنم تا متوجه منظورم بشي!" آميتيس كه فهميده بود راميس، دلش نمي خواهد هويتش فاش شود، همان علاقه و اشتياق اندكش را نيز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آينه خيره شد و بعد در حاليكه به سمت در اتاقش مي رفت، گفت:" من خيلي گرسنمه!... بيا بريم تو آشپزخونه!" راميس با سر، تسليم شدنش را اعلام كرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 206
  • بازدید سال : 399
  • بازدید کلی : 20240
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه