loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 213
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

روي يكي از صندليهاي اولين رديف كلاس نشست و جزوه كلاس قبليش را باز كرد و مشغول مرور آن شد. كلاس بدي نبود، اگرچه استاد گاهي اشتباهات فاحشي مي كرد، اما حدأقل كلاس، تشكيل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود كه متوجه شد، كسي بر روي صندلي كناريش نشست و صداي دخترانه اي با لهجه اي خاص و دلنشين، درون گوشش پيچيد:" خدا كنه امروز همه كلاسا تشكيل شن!... ديروز كلاً وقتمونو هدر دادن!" سرش را بالا آورد و به دختري كه كنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رويش زل زده بود و انگار با او حرف مي زد، نگاه كرد. خب، دخترك يا بايد با او حرف مي زد يا با خودش؛ چراكه كس ديگري، اطرافشان نبود! باران، درحاليكه نگاهش را بر روي جزوه اش برميگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا كنه!" دخترك، اينبار نگاهش كرد و پرسيد:" داري جزوه ساعت قبلو مي خوني!؟" باران دوباره نگاهش كرد:" آره!... چيز خاصي نداره!" و به روي دخترك لبخند زد. دخترك هم جواب لبخندش را با لبخندي داد و با همان صداي شيرينش كه ناز ملايمي در آن پنهان شده بود، گفت:" من شراره م!" و دستش را به سوي بارن دراز كرد. باران دستش را به گرمي فشرد و درحاليكه لبخندش را دوستانه، حفظ كرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم بارانم!"

- مرسي! منم از آشنائيت خوشوقتم!.... بعد كلاس كجا مي ري؟!

دو ساعت بعدي را بيكار بودند و باران نقشه اي براي آن، نكشيده بود:" مي رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه اي ندارم!" شراره كه انگار آن دو دوستان صميمي هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بيا بريم سايت... يه گشتي تو اينترنت مي زنيم!" باران نيز خيلي راحت، پيشنهادش را پذيرفت:"باشه!" و جزوه اش را جمع كرد و درون كيفش گذاشت. آن دو هنوز به يكديگر سلام هم نكرده بودند، اما چون دوستان قديمي با يكديگر رفتار مي كردند!

شراره و باران، خيلي راحت با يكديگر گرم گرفته بودند كه دختري با مانتو آبي و شلوار برفي و مقنعه سورمه اي، وارد كلاس شد و قدمي به سمت باران برداشت، اما همينكه شراره را كنار او ديد، كه چه دوستانه و راحت، با يكديگر مشغول حرف زدنند، لحظه اي مكث كرد و بعد راهش را كج كرد و از پله ها بالا رفت و دو رديف بعد از آنها، بر روي صندلي اي نشست. كمي دلخور بود، در دل مي انديشيد:" اين دو تا كي با هم دوست شدند!؟... مي خواستم با باران دوست شم، اما حس خوبي نسبت به اين دختره شراره ندارم!" صداي دخترهايي كه در رديف او، از يك صندلي به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب كرد. يكي شان مي گفت:" من كه مي گم همه اينكارا رو مي كنه كه توجه استادو جلب كنه؛ خود شيرين!" آن يكي جوابش داد:" آره، شايد... اما با اينحالم هوشش خوبه كه اشتباهات استادو مي گيره! من كه اصلا نفهميدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل مي كنه!" و دخترك لباس آبي انديشيد:" به نظر من كه اصلاً خود شيرين نيست! خيلي هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل كردي؛ خيلي قشنگ بود كه برگشت گفت ببخشيد استاد! اينجاي مسأله چرا اينجوري شده!؟ مگه نبايد اين نكته رو هم در نظر بگيريم!؟ استادم كمي فكر كرد و اشتباهشو فهميد و درستش كرد!" و بعد دوباره با دلخوري فكر كرد:" من مي خوام با باران دوست شم اما نمي دونم با اين دختره شراره مي تونم كنار بيام يا نه!"

روي يكي از صندليهاي اولين رديف كلاس نشست و جزوه كلاس قبليش را باز كرد و مشغول مرور آن شد. كلاس بدي نبود، اگرچه استاد گاهي اشتباهات فاحشي مي كرد، اما حدأقل كلاس، تشكيل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود كه متوجه شد، كسي بر روي صندلي كناريش نشست و صداي دخترانه اي با لهجه اي خاص و دلنشين، درون گوشش پيچيد:" خدا كنه امروز همه كلاسا تشكيل شن!... ديروز كلاً وقتمونو هدر دادن!" سرش را بالا آورد و به دختري كه كنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رويش زل زده بود و انگار با او حرف مي زد، نگاه كرد. خب، دخترك يا بايد با او حرف مي زد يا با خودش؛ چراكه كس ديگري، اطرافشان نبود! باران، درحاليكه نگاهش را بر روي جزوه اش برميگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا كنه!" دخترك، اينبار نگاهش كرد و پرسيد:" داري جزوه ساعت قبلو مي خوني!؟" باران دوباره نگاهش كرد:" آره!... چيز خاصي نداره!" و به روي دخترك لبخند زد. دخترك هم جواب لبخندش را با لبخندي داد و با همان صداي شيرينش كه ناز ملايمي در آن پنهان شده بود، گفت:" من شراره م!" و دستش را به سوي بارن دراز كرد. باران دستش را به گرمي فشرد و درحاليكه لبخندش را دوستانه، حفظ كرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم بارانم!"

- مرسي! منم از آشنائيت خوشوقتم!.... بعد كلاس كجا مي ري؟!

دو ساعت بعدي را بيكار بودند و باران نقشه اي براي آن، نكشيده بود:" مي رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه اي ندارم!" شراره كه انگار آن دو دوستان صميمي هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بيا بريم سايت... يه گشتي تو اينترنت مي زنيم!" باران نيز خيلي راحت، پيشنهادش را پذيرفت:"باشه!" و جزوه اش را جمع كرد و درون كيفش گذاشت. آن دو هنوز به يكديگر سلام هم نكرده بودند، اما چون دوستان قديمي با يكديگر رفتار مي كردند!

شراره و باران، خيلي راحت با يكديگر گرم گرفته بودند كه دختري با مانتو آبي و شلوار برفي و مقنعه سورمه اي، وارد كلاس شد و قدمي به سمت باران برداشت، اما همينكه شراره را كنار او ديد، كه چه دوستانه و راحت، با يكديگر مشغول حرف زدنند، لحظه اي مكث كرد و بعد راهش را كج كرد و از پله ها بالا رفت و دو رديف بعد از آنها، بر روي صندلي اي نشست. كمي دلخور بود، در دل مي انديشيد:" اين دو تا كي با هم دوست شدند!؟... مي خواستم با باران دوست شم، اما حس خوبي نسبت به اين دختره شراره ندارم!" صداي دخترهايي كه در رديف او، از يك صندلي به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب كرد. يكي شان مي گفت:" من كه مي گم همه اينكارا رو مي كنه كه توجه استادو جلب كنه؛ خود شيرين!" آن يكي جوابش داد:" آره، شايد... اما با اينحالم هوشش خوبه كه اشتباهات استادو مي گيره! من كه اصلا نفهميدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل مي كنه!" و دخترك لباس آبي انديشيد:" به نظر من كه اصلاً خود شيرين نيست! خيلي هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل كردي؛ خيلي قشنگ بود كه برگشت گفت ببخشيد استاد! اينجاي مسأله چرا اينجوري شده!؟ مگه نبايد اين نكته رو هم در نظر بگيريم!؟ استادم كمي فكر كرد و اشتباهشو فهميد و درستش كرد!" و بعد دوباره با دلخوري فكر كرد:" من مي خوام با باران دوست شم اما نمي دونم با اين دختره شراره مي تونم كنار بيام يا نه!"

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 144
  • بازدید ماه : 178
  • بازدید سال : 371
  • بازدید کلی : 20212
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه