loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 201
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

سپيده، پس از شنيدن اتفاقات آنروز، كمي آرامتر شده بود. آرش، ميز غذا را جمع كرده بود و بر روي مبل، لم داده بود و روزنامه مي خواند؛ سپيده نيز به او چشم دوخته بود و به حرفهاي راميس، گوش مي داد. چقدر به نظرش اسمهاي باران و شراره، آشنا مي آمد! اين دو اسم را كجا شنيده بود!؟... آهان! همان دو نفري بودند كه وسط كلاس داستان نويسي، وارد كلاس شدند و .... باران، همان بود كه به جز اول كلاس، تا انتها، حتي كلمه اي بر زبان نراند! اما اين با آن آدم فعالي كه راميس از او تعريف مي كرد، خيلي فرق داشت! سپيده نيز دلش مي خواست، باران را ببيند و از شخصيت او سر در بياورد! اين افكار، مانع از آن شدند كه سپيده، جريان دعواي راميس و آميتيس را بشنود، اما اين مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آميتيس، دختر پرافاده اي بود كه هيچگاه به سپيده، احترامي نمي گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبي مي آمد! براي سپيده در آن لحظات، باران شخصيتي مرموز و دوگانه بود! كمي شبيه آنچه راميس تعريف كرده بود و كمي شبيه آنچه در كلاس داستان نويسي ديده بود؛ البته اينها دليل نمي شد كه او اجازه دهد، باران، راميس را از او بربايد! اما در عين حال، بدش نمي آمد، با باران نيز آشنا شود! شايد او هم مي توانست دوست خوبي برايش باشد!

مكالمه تلفني راميس و سپيده كه به پايان رسيد، راميس به تختخوابش رفت و به زير پتو خزيد. سپيده، هيچكدام از حرفهاي آرامش بخشي را كه او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپيده به طرز عجيبي، ساكت بود! اصلاً به حرفهايش گوش داده بود؟! فردا صبح، كمي زودتر به دانشگاه مي رفت، تا قبل از كلاس فيزيكش، او را ببيند؛ چرا سپيده، آنقدر عجيب رفتار كرده بود؟!... ديگر حوصله اي براي مرور درسهاي آنروزش را نداشت! خوابيدن خيلي بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژي و حوصله بيشتري، به سراغ علم و دانش مي رفت.

سپيده به كنار آرش رفت، هنوز با افكار خودش كلنجار مي رفت:" آرش! يه كم بخز!" آرش، كمي بر روي مبل جا به جا شد و كامل بر ان دراز كشيد و سرش را روي كوسن گذاشت و بازويش را براي سپيده دراز كرد تا سرش را بر روي آن بگذارد. هنگاميكه سپيده در آغوشش دراز كشيد و سرش را بر روي بازوي او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقيه روزنامه اي كه به دست ديگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپيده، همانطور غرق در افكارش پرسيد:" آرش!... چرا راميس، يكيو كه تازه امروز ملاقات كرده، بيشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائين آورد و به سپيده نگاه كرد؛ پس قضيه اين بود كه سپيده را تا اين حد عصباني كرده بود! حالا او چكار مي توانست بكند!؟ آن دو براي زماني طولاني، راميس را مي شناختند و او در حل مشكلاتشان، كمكهاي بسياري كرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبي براي سپيده ديده بود؛ اما اين رفتاري كه سپيده مي گفت از راميس بعيد بود! راميس، منطقي تر از اين حرفها بود! به علاوه، سپيده هم دختر فوق العاده خوب و مهرباني بود، امكان نداشت، راميس، كسي را به اين راحتيها، جايگزين او كند. شايد سپيده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهي كشيد و پرسيد:" راميس گفت كه يكيو بيشتر از تو دوست داره؟!" سپيده نگاه سرزنش آميزي به او كرد:" به نظرت راميس، آدميه كه بياد چنين حرفي بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپيده از حرفهاي راميس، اشتباه برداشت كرده بود، اما اكنون چگونه بايد اين را به او مي گفت كه عصباني نشود و جنجالي به پا نشود!؟ براي لحظاتي فكر كرد اما چيزي به ذهنش خطور نكرد! به طور كلي از عكس العمل سپيده، هراس داشت؛ پس از مدتي به آرامي گفت:" نمي دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپيده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتي اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف ميزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بيرون كشيد و به روي ميز كنارشان انداخت. آرش كمي نگاهش كرد؛ بفرمائيد، او هيچكاري انجام نداده بود كه مبادا اشتباه نكند و در آخر هم، همه چيز، اشتباه از كار درآمده بود! چرا هميشه اوضاع همين بود!؟

سپيده، پس از شنيدن اتفاقات آنروز، كمي آرامتر شده بود. آرش، ميز غذا را جمع كرده بود و بر روي مبل، لم داده بود و روزنامه مي خواند؛ سپيده نيز به او چشم دوخته بود و به حرفهاي راميس، گوش مي داد. چقدر به نظرش اسمهاي باران و شراره، آشنا مي آمد! اين دو اسم را كجا شنيده بود!؟... آهان! همان دو نفري بودند كه وسط كلاس داستان نويسي، وارد كلاس شدند و .... باران، همان بود كه به جز اول كلاس، تا انتها، حتي كلمه اي بر زبان نراند! اما اين با آن آدم فعالي كه راميس از او تعريف مي كرد، خيلي فرق داشت! سپيده نيز دلش مي خواست، باران را ببيند و از شخصيت او سر در بياورد! اين افكار، مانع از آن شدند كه سپيده، جريان دعواي راميس و آميتيس را بشنود، اما اين مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آميتيس، دختر پرافاده اي بود كه هيچگاه به سپيده، احترامي نمي گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبي مي آمد! براي سپيده در آن لحظات، باران شخصيتي مرموز و دوگانه بود! كمي شبيه آنچه راميس تعريف كرده بود و كمي شبيه آنچه در كلاس داستان نويسي ديده بود؛ البته اينها دليل نمي شد كه او اجازه دهد، باران، راميس را از او بربايد! اما در عين حال، بدش نمي آمد، با باران نيز آشنا شود! شايد او هم مي توانست دوست خوبي برايش باشد!

مكالمه تلفني راميس و سپيده كه به پايان رسيد، راميس به تختخوابش رفت و به زير پتو خزيد. سپيده، هيچكدام از حرفهاي آرامش بخشي را كه او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپيده به طرز عجيبي، ساكت بود! اصلاً به حرفهايش گوش داده بود؟! فردا صبح، كمي زودتر به دانشگاه مي رفت، تا قبل از كلاس فيزيكش، او را ببيند؛ چرا سپيده، آنقدر عجيب رفتار كرده بود؟!... ديگر حوصله اي براي مرور درسهاي آنروزش را نداشت! خوابيدن خيلي بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژي و حوصله بيشتري، به سراغ علم و دانش مي رفت.

سپيده به كنار آرش رفت، هنوز با افكار خودش كلنجار مي رفت:" آرش! يه كم بخز!" آرش، كمي بر روي مبل جا به جا شد و كامل بر ان دراز كشيد و سرش را روي كوسن گذاشت و بازويش را براي سپيده دراز كرد تا سرش را بر روي آن بگذارد. هنگاميكه سپيده در آغوشش دراز كشيد و سرش را بر روي بازوي او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقيه روزنامه اي كه به دست ديگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپيده، همانطور غرق در افكارش پرسيد:" آرش!... چرا راميس، يكيو كه تازه امروز ملاقات كرده، بيشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائين آورد و به سپيده نگاه كرد؛ پس قضيه اين بود كه سپيده را تا اين حد عصباني كرده بود! حالا او چكار مي توانست بكند!؟ آن دو براي زماني طولاني، راميس را مي شناختند و او در حل مشكلاتشان، كمكهاي بسياري كرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبي براي سپيده ديده بود؛ اما اين رفتاري كه سپيده مي گفت از راميس بعيد بود! راميس، منطقي تر از اين حرفها بود! به علاوه، سپيده هم دختر فوق العاده خوب و مهرباني بود، امكان نداشت، راميس، كسي را به اين راحتيها، جايگزين او كند. شايد سپيده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهي كشيد و پرسيد:" راميس گفت كه يكيو بيشتر از تو دوست داره؟!" سپيده نگاه سرزنش آميزي به او كرد:" به نظرت راميس، آدميه كه بياد چنين حرفي بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپيده از حرفهاي راميس، اشتباه برداشت كرده بود، اما اكنون چگونه بايد اين را به او مي گفت كه عصباني نشود و جنجالي به پا نشود!؟ براي لحظاتي فكر كرد اما چيزي به ذهنش خطور نكرد! به طور كلي از عكس العمل سپيده، هراس داشت؛ پس از مدتي به آرامي گفت:" نمي دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپيده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتي اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف ميزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بيرون كشيد و به روي ميز كنارشان انداخت. آرش كمي نگاهش كرد؛ بفرمائيد، او هيچكاري انجام نداده بود كه مبادا اشتباه نكند و در آخر هم، همه چيز، اشتباه از كار درآمده بود! چرا هميشه اوضاع همين بود!؟

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 409
  • بازدید کلی : 20250
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه