loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 209
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

- احتمال مي دم استاد برنامه نويسيمون، تو سلف كه ما رو با همديگه ديده، همه چيزو در مورد خانوادمون از يكي شنيده، براي همينم امروز سر كلاس اينجوري رفتار كرد!

آميتيس كه تا كنون فقط در سكوت، به ماجرا گوش مي داد، نگاهي به بشقاب نيمه خالي اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به راميس چشم دوخت و خيلي خونسرد گفت:" خب، اينكه بد نيست!... استادتون هواتو داره!" راميس چند لحظه اي در سكوت نگاهش كرد، چرا آن دو كه از لحاظ ظاهر، كاملاً شبيه به يكديگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحيه و طرز فكر تا اين حد متفاوت بودند! آهي كشيد و سعي كرد قضيه را از ديدگاه خودش، توضيح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها عليه من جبهه بگيرن، اين كجاش خوبه؟!" آميتيس كه انگار مسئله اي بديهي را توضيح مي دهد، ابروهايش را بالا داد و چشمهايش را از سر بي حوصلگي، خمار كرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئيس دانشگاهي، همه طرفدارت مي شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نيست، به خاطر بي اطلاعي همكلاسياته!" راميس مي دانست كه آميتيس اين را از روي تجربه مي گويد. آميتيس عادت داشت هركجا كه مي رفت، به نحوي به همه مي فهماند كه خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد ديگران بايد به آنها احترام مي گذاشتند. رفتار و فخرفروشي اي كه راميس، اصلاً از آن خوشش نمي آمد! او به خوبي فهميده بود كه توضيح دادن، هيچ فايده اي ندارد، چرا كه آن دو كلاً اصول و ديدگاهشان يكي نبود، بنابراين تصميم گرفت كه فقط مستقيماً خواسته اش را مطرح كند:" مي تونم يه خواهشي ازت بكنم؟!" آميتيس حدس مي زد او چه مي خواهد بگويد و تصميم گرفته بود كه قبول كند در دانشگاه، او را نبيند اما شرايط را به گونه اي فراهم كند كه خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عيناً بفهمد كه فاش شدن هويت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اينرو با ملايمت گفت:" حتماً!... چي مي خواي؟!" راميس با اينكه اميدي به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعي كرد به آرامي خواسته اش را مطرح كند:" ميشه خواهش كنم، چند ماهي رو با ماشينت به دانشگاه نياي؟! آژانس بگير!... اينجوري من و باران بيشتر با هم آشنا ميشيم و باران مي فهمه كه من، اصلاً از جرياناتي مثل جريان امروز، خوشم نمياد و موقعيتمو درك مي كنه!" اين خواسته خيلي بيشتر از انتظار آميتيس بود! در حاليكه چشمهايش از تعجب گرد شده بود، با حالتي نيمه جيغ گفت:" چي؟!... با ماشين نيام دانشگاه، فقط براي اينكه باران نفهمه ما كي هستيم!؟... اصلاً اين باران كيه كه تا اين حد برات مهمه!؟... تازه شايد اگه بفهمه تو كي هستي، بيشترم ازت خوشش بياد!... اين ديگه چه وضعيه!؟" راميس سعي كرد با صبر و خونسردي و با ملايمت جوابش را بدهد:" ببين آميتيس!همه مثل تو به مسائل نگاه نمي كنن!... باران بيشتر شبيه منه تا تو!" آميتيس حسابي لجش گرفته بود. حس مي كرد در اين جمله، نوعي توهين نهفته است:" اين باران از چه جور خانواده ايه!؟" راميس نيز كم كم طاقتش را از دست مي داد:" من چه مي دونم! و برامم مهم نيست!" آميتيس پوزخندي زد:" معلومه كه برات مهم نيست!... شرط مي بندم مثل چند سال پيش، دوباره جذب يه آدم بدبخت و بيچاره و سطح پائين شدي!" ايندفعه راميس از عصبانيت آتش گرفته بود، از سر ميز ناهارخوري برخاست و در حاليكه عصبانيت از چشمانش مي باريد و دستهايش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحكم گفت:" مي تونستي خيلي راحت بگي كه اينكارو نمي كني! هيچ دليلي براي توهين به من يا آدمايي كه من دوست دارم و بهشون اهميت مي دم، وجود نداره!" آميتيس كه از اينكه خواهرش را آزرده بود، دلش خنك شده بود، با بي تفاوتي گفت:" اينكه از همون اول، معلوم بود كه من توي يه نقشه غيرمنطقي و بچگانه شركت نمي كنم!... اونم بخاطر آدمي كه اصلاً معلوم نيس اصالت داره يا نه!" راميس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصيلات نيست!" آميتيس پوزخندي زد:" تعريف تو از اصالت خيلي ابتدائيه!" و در دل انديشيد:" نمي دونم چرا بابا هميشه فكر مي كنه تو باهوشتر و بهتر از مني، در حاليكه تو هميشه با كارات، سرافكنده اش مي كني!" در آن لحظه، راميس، احساس مي كرد آن كسي كه سطحي و سطح پائين است، خواهرش است و اصلاً دليلي وجود ندارد با بحث كردن با چنين آدمي، ارزش خود را پائين بياورد، بنابراين بدون گفتن كلامي، به سمت اتاقش به راه افتاد.

- احتمال مي دم استاد برنامه نويسيمون، تو سلف كه ما رو با همديگه ديده، همه چيزو در مورد خانوادمون از يكي شنيده، براي همينم امروز سر كلاس اينجوري رفتار كرد!

آميتيس كه تا كنون فقط در سكوت، به ماجرا گوش مي داد، نگاهي به بشقاب نيمه خالي اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به راميس چشم دوخت و خيلي خونسرد گفت:" خب، اينكه بد نيست!... استادتون هواتو داره!" راميس چند لحظه اي در سكوت نگاهش كرد، چرا آن دو كه از لحاظ ظاهر، كاملاً شبيه به يكديگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحيه و طرز فكر تا اين حد متفاوت بودند! آهي كشيد و سعي كرد قضيه را از ديدگاه خودش، توضيح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها عليه من جبهه بگيرن، اين كجاش خوبه؟!" آميتيس كه انگار مسئله اي بديهي را توضيح مي دهد، ابروهايش را بالا داد و چشمهايش را از سر بي حوصلگي، خمار كرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئيس دانشگاهي، همه طرفدارت مي شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نيست، به خاطر بي اطلاعي همكلاسياته!" راميس مي دانست كه آميتيس اين را از روي تجربه مي گويد. آميتيس عادت داشت هركجا كه مي رفت، به نحوي به همه مي فهماند كه خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد ديگران بايد به آنها احترام مي گذاشتند. رفتار و فخرفروشي اي كه راميس، اصلاً از آن خوشش نمي آمد! او به خوبي فهميده بود كه توضيح دادن، هيچ فايده اي ندارد، چرا كه آن دو كلاً اصول و ديدگاهشان يكي نبود، بنابراين تصميم گرفت كه فقط مستقيماً خواسته اش را مطرح كند:" مي تونم يه خواهشي ازت بكنم؟!" آميتيس حدس مي زد او چه مي خواهد بگويد و تصميم گرفته بود كه قبول كند در دانشگاه، او را نبيند اما شرايط را به گونه اي فراهم كند كه خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عيناً بفهمد كه فاش شدن هويت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اينرو با ملايمت گفت:" حتماً!... چي مي خواي؟!" راميس با اينكه اميدي به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعي كرد به آرامي خواسته اش را مطرح كند:" ميشه خواهش كنم، چند ماهي رو با ماشينت به دانشگاه نياي؟! آژانس بگير!... اينجوري من و باران بيشتر با هم آشنا ميشيم و باران مي فهمه كه من، اصلاً از جرياناتي مثل جريان امروز، خوشم نمياد و موقعيتمو درك مي كنه!" اين خواسته خيلي بيشتر از انتظار آميتيس بود! در حاليكه چشمهايش از تعجب گرد شده بود، با حالتي نيمه جيغ گفت:" چي؟!... با ماشين نيام دانشگاه، فقط براي اينكه باران نفهمه ما كي هستيم!؟... اصلاً اين باران كيه كه تا اين حد برات مهمه!؟... تازه شايد اگه بفهمه تو كي هستي، بيشترم ازت خوشش بياد!... اين ديگه چه وضعيه!؟" راميس سعي كرد با صبر و خونسردي و با ملايمت جوابش را بدهد:" ببين آميتيس!همه مثل تو به مسائل نگاه نمي كنن!... باران بيشتر شبيه منه تا تو!" آميتيس حسابي لجش گرفته بود. حس مي كرد در اين جمله، نوعي توهين نهفته است:" اين باران از چه جور خانواده ايه!؟" راميس نيز كم كم طاقتش را از دست مي داد:" من چه مي دونم! و برامم مهم نيست!" آميتيس پوزخندي زد:" معلومه كه برات مهم نيست!... شرط مي بندم مثل چند سال پيش، دوباره جذب يه آدم بدبخت و بيچاره و سطح پائين شدي!" ايندفعه راميس از عصبانيت آتش گرفته بود، از سر ميز ناهارخوري برخاست و در حاليكه عصبانيت از چشمانش مي باريد و دستهايش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحكم گفت:" مي تونستي خيلي راحت بگي كه اينكارو نمي كني! هيچ دليلي براي توهين به من يا آدمايي كه من دوست دارم و بهشون اهميت مي دم، وجود نداره!" آميتيس كه از اينكه خواهرش را آزرده بود، دلش خنك شده بود، با بي تفاوتي گفت:" اينكه از همون اول، معلوم بود كه من توي يه نقشه غيرمنطقي و بچگانه شركت نمي كنم!... اونم بخاطر آدمي كه اصلاً معلوم نيس اصالت داره يا نه!" راميس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصيلات نيست!" آميتيس پوزخندي زد:" تعريف تو از اصالت خيلي ابتدائيه!" و در دل انديشيد:" نمي دونم چرا بابا هميشه فكر مي كنه تو باهوشتر و بهتر از مني، در حاليكه تو هميشه با كارات، سرافكنده اش مي كني!" در آن لحظه، راميس، احساس مي كرد آن كسي كه سطحي و سطح پائين است، خواهرش است و اصلاً دليلي وجود ندارد با بحث كردن با چنين آدمي، ارزش خود را پائين بياورد، بنابراين بدون گفتن كلامي، به سمت اتاقش به راه افتاد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 17
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 155
  • بازدید ماه : 189
  • بازدید سال : 382
  • بازدید کلی : 20223
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه