loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 203
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

آميتيس براي لحظاتي، بهت زده به پدرشان و بعد به راميس و دوباره به پدرشان، نگاه مي كرد. ذهنش مطلقاً كار نمي كرد. براي لحظاتي همه دنيا، در سكوتي طولاني فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاريك، مبهم و باورنكردني! اين دنياي منجمد شده آميتيس، در آن لحظات بود. اما زندگي، در يك سكون گيج كننده، باقي نمي ماند. ذهن آميتيس، ناگهان به سرعت شروع به كار كرد و همه چيز برايش دوباره درون ذهنش، تكرار شد؛ صداي پدرش را دوباره درون ذهنش مي شنيد:" خوبه!... چون مي خوام برات يه شركت بزنم و بايد براي اداره كردنش، آماده باشي!... براي شروع كار، خودمو چند تا از وكلام، كمكت مي كنيم. مي خوام از يكي از استاداي بخشتونم، بخوام كه كمكت كنه..." و اكنون ديگر، بهتي در چهره آميتيس ديده نمي شد؛ خشمي سوزان از چشمهايش، شعله مي كشيد و اكنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهري كه آنقدر به خودش شبيه بود كه انگار خودش را درون آينه مي ديد؛ و البته كه راميس، خود آميتيس نبود! آميتيس، همواره بسيار مرتب و آراسته، با بهترين و شيكترين لباسها بود! راميس نمي توانست تصوير او باشد! آميتيس هرگز به اندازه او، شلخته و بي سليقه و سهل انگار نبود! به همين دليل آميتيس، از اينكه خواهرش، تا اين حد، شبيه او بود، متنفر بود! از اينكه ديگران بتوانند او را در شمايلي كه خواهرش با آن، اين طرف و آن طرف مي رفت، تصور كنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها بايد دوقلو مي بودند!؟ چه خصلت مشتركي به غير از ظاهرشان داشتند؟! چقدر اين شباهت ظاهري، نفرت انگيز بود! در آن لحظات، آميتيس، بلوز ساتن-ابريشم ياسي با دامن كوتاه بنفشي به تن داشت كه بسيار شيك و مليح، بر تنش مي نشستند. لاك ناخنهاي دست و پايش را ياسي رو به سفيد زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهايش را فرهاي درشت داده بود و در حاليكه آنها را بر شانه هايش رها كرده بود، با نيم تاجي، آنها را آراسته بود؛ و كمال سليقه او زماني آشكار مي شد كه به كفشهايش، توجه مي كردي؛ يك جفت كفش روباز ساتن ياسي رنگ پاشنه بلند، پوشيده بود كه تيپ او را كامل و بي نقص مي كرد. هركس به او نگاه مي كرد، شاهزاده خانمي باوقار و باشكوه را در مقابل خودش مي ديد؛ و... او مجبور بود، ديدن ظاهر ناراحت كننده خواهر دوقلويش را تحمل كند! راميس، تي شرت و شلوار گشاد سفيد رنگي به تن داشت و با يك جفت دمپايي راحتي سفيد، درون خانه چرخ مي زد! در حاليكه نهايت لطفي كه به حال اطرافيانش مي كرد، اين بود كه موهايش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالاي سرش با يك كليپس، ثابت كند. آخر يك دختر تا چه حد مي توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همين لحظه، فكري مشمئزكننده، درون ذهن آميتيس، زبانه كشيد! دليلش همين بود! دليل اينكه پدرشان هميشه تا اين حد به راميس، توجه مي كرد و او را به آميتيس، ترجيح مي داد، همين بود!... راميس، خلق و خوي مردانه داشت؛ و پدرشان دلش يك پسر مي خواست!... اين راميس بي عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته اي! مهندسي نرم افزار كامپيوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود كه پدرشان تصميم گرفته بود، برايش شركت بزند! آنهم در حاليكه براي آميتيس، تنها يك مطب كوچك زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگيرد، برايش يك بيمارستان بسازد. آميتيس، همواره بايد موفقيتهاي بسيار بزرگي را به دست مي آورد تا پدرش به او پاداش كوچكي مي داد و... خواهر مردنماي او، هنوز حركتي نكرده، پاداشي بزرگ را دريافت مي كرد! آميتيس، احساس مي كرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!

بازدید : 224
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، ناگهان احساس كرد كه آزاديش را به طور كامل از دست داده است! شركت!؟... چه جور شركتي؟!... اصلاً چه كسي گفته است كه او مي خواهد شركت داشته باشد!؟... از همه اينها بدتر: او از رياست، بدش مي آمد!... و... اوه! خداي من! ديگر هيچوقت آزادي اي براي خودش نداشت! خوب مي دانست كه پدرش، با نمرات پائين، كنار نمي آمد، و اينرا نيز مي دانست كه مطمئناً سرمايه گذاري كلاني، براي شركتي كه قصد داشت بزند، مي كرد و سود قابل توجهي را نيز انتظار داشت! پدرش، براي هيچ چيز به اندازه كار كردن، ارزش قائل نبود و اين يعني اينكه، برنامه كاري كشنده اي را براي راميس، برنامه ريزي مي كرد و اهميتي نيز نمي داد كه راميس، اصلاً به اينكار علاقه اي دارد يا نه!... راميس، متحير بود كه اصلاً پدرش به ذهنش خطور مي كند كه ممكن است راميس هم به بعضي چيزها علاقه داشته باشد و از بعضي چيزها، بدش بيايد!؟ چرا پدرش همواره به جاي او فكر مي كرد، احساس مي كرد و تصميم مي گرفت!؟... اي كاش پدرش، گاهي در نظر مي گرفت كه او نيز يك انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اينها، مسئله خواهرش نيز بود!... همان خواهري كه همواره از توجه بيش از حد پدرشان به راميس، به شدت عصباني و ناراحت مي شد و به راميس حسادت مي كرد و به همين دليل، گاهي از راميس انتقام مي گرفت؛ و اكنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه مي كرد و راميس مطمئن بود كه ديري نخواهد پائيد كه اين بهت، تبديل به خشم شود و ... خدايا! از آميتيس چه كارها كه برنمي آمد!

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بعد از صبحانه، راميس به اتاقش رفت تا برنامه اي براي درس خواندنش، تنظيم كند. برنامه كلاسيش را بر روي ميز، جلويش قرار داد و به آن خيره شد! كاملاً گيج شده بود! حتي نمي دانست درسهايي كه بايد بخواند، شامل چه سرفصلهايي است و چقدر براي مطالعه هركدام وقت لازم دارد! اكنون چگونه بايد اين مسئله را به پدرش مي گفت، در حاليكه به او قول داده بود، تلاشش را بكند!؟ اصلاً دلش نمي خواست پدرش فكر كند، او بهانه مي آورد و قصد دارد از زير بار مسئوليت، شانه خالي كند. همچنان گيج و سردرگم، به برنامه كلاسيش زل زده بود كه صداي تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائيد تو!" مادرش بود، با لبخندي مهربانانه بر لبش:" چكار مي كني!؟" راميس، پشت گردنش را خاراند:" سعي مي كنم از برنامه كلاسيم سر در بيارم!" لبخندي شرمگينانه به روي مادرش زد و ادامه داد:" حتي نمي دونم، اين درسا چه محتوايي دارن كه بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهايش را دور شانه هاي راميس، حلقه كرد:" واقعاً دلت مي خواد اينكارو بكني!؟" راميس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش كه بالاي سرش قرار گرفته بود، نگاه كرد؛ به خوبي مي دانست كه مي تواند با مادرش، بسيار راحتتر از پدرش صحبت كند. لبخند تلخ كمرنگي زد كه كاملاً ناچار بودنش را بيان مي كرد:" مامان! مي دوني كه براي بابا اين مسئله خيلي مهمه!" مادرش سرش را نوازش كرد:" من با بابات حرف مي زنم! فقط مي خوام مطمئن شم، خودت چي مي خواي!" راميس، دلش مي خواست به مادرش بگويد كه آزاديش را مي خواهد و اينكه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتي اگر اينكار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود كه اين طرز فكر، حتي از جانب مادرش نيز معقولانه نبود! بنابراين به آرامي گفت:" دلم نمي خواد هيچكدوم شماها رو ناراحت كنم!... اما نمي دونم واقعاً چكار بايد بكنم!"

- دلت اين شركتو مي خواد!؟

دل به دريا زد و قسمتي از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمي دونم مامان!... من هنوز حتي براي بعد از فارغ التحصيل شدنم هم، برنامه اي ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمي خواد اينقدر سريع حركت كنم!" مادرش در حاليكه موهايش را نوازش مي كرد، متفكرانه گفت:" مي فهمم!" و سرش را بوسيد و مهربانانه به رويش لبخند زد:" من با بابات حرف مي زنم!" راميس نيز با مهرباني به روي مادرش لبخند زد:" مرسي مامان!" اما اميدي نداشت كه پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگيشان، اين اتفاق، كمتر رخ داده بود!

بازدید : 206
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

" يه نگاه به خواهرت بنداز! آميتيس، يه دكتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسينش مي كنم!... داره براي دوره تخصصش هم آماده مي شه!..." اينها زيباترين جملاتي بود كه بعد از مدتها، آميتيس شنيده بود و اكنون درون ذهنش، مداوم آنها را تكرار مي كرد. چه عالي كه از نظر پدرشان، او بر راميس، برتري داشت! خب، اين ديدگاه، كاملاً منصفانه و عادلانه و واقع بينانه بود! همه چيز آميتيس بر راميس، برتري داشت و انگار پدرشان نيز اينرا مي دانست! تنها نكته غيرعادلانه اين بود كه پدرشان، وقت و توجه و انرژي و پولش را هدر مي داد كه عقب افتادگيهاي راميس را جبران كند. اگر او همه اين سرمايه ها را صرف آميتيس مي كرد، نتيجه هاي شگفت انگيزي را به دست مي آوردند! شايد بهتر بود، آميتيس راهي مي يافت كه بتواند غيرمستقيم، اين مسئله را به پدرشان گوشزد كند و همه چيز را با هم در مسير درست قرار دهند! راميس، اشتباهات زيادي مي كرد، اما آميتيس نيز بايد كاملاً محتاطانه عمل مي كرد. بالأخره پدرشان، پدر راميس، نيز بود و كاملاً مشخص بود كه راميس را نيز با وجود همه كمبودها و شكستهايش، دوست داشت و برايش از هيچكاري دريغ نمي كرد.

بازدید : 204
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، به دنبال راهي مي گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به كار شركت را به تأخير اندازد؛ اما از چه طريقي مي توانست پدرش را متقاعد كند!؟ فكري به ذهنش نمي رسيد، جز اينكه ناتواني خودش را در آن برهه زماني، به پدرش يادآوري كند. سعي كرد لحنش كاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسي بابا!... اما من الآن آمادگيشو ندارم!... من هنوز هيچي بلد نيستم، به علاوه مديريت يه شركت، خودش مهارت خاصي مي خواد كه من از اونم سردرنميارم!... بهتر نيست بذاريم برا چند سال ديگه كه توانايي و دانش من، بيشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهاي راميس، گوش مي داد و به او چشم دوخته بود. او نيز كاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم مي دونم تو هنوز آمادگيشو نداري! فكر مي كني بعد از اينهمه سال، اداره كردن يه كارخونه بزرگ، خارج از كشور و يه كارخونه، داخل كشور و اداره كردن يه دانشگاه بزرگ با اينهمه رشته و كارمند و دانشجو، خودم نمي فهمم اداره كردن حتي يه محل كار كوچيك، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ريزي و پشتكار نياز داره!؟..." راميس، احساس شرمندگي كرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درك و تشخيص پدرش را زيرسؤال ببرد؛ او به خوبي مي دانست كه پدرش همواره، همه چيز را اصولي انجام مي دهد، فقط به خودش اطمينان نداشت و علاوه بر اين، اصلاً علاقه اي به تأسيس يك شركت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصي حتي براي پس از تحصيلش نداشت و در حال حاضر، تنها به اين مي انديشيد كه درسش را بخواند و روابطش را با اطرافيانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمي دانست چگونه اينها را با پدرش، مطرح كند و... اصلاً نمي دانست كه پدرش مي تواند اين جنبه احساسي او را درك كند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بي برنامه و بي هدف بودن او، چه قضاوتي راجع به او خواهد كرد!؟ تنها عكس العملي كه توانست نسبت به حرفهاي پدرش نشان دهد، اين بود كه سر به زير اندازد و آهسته بگويد:" معذرت مي خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش كرد و كمي به سمتش خم شد؛ اينبار محبت بيشتري در صدايش موج مي زد:" ببين دخترم!... تو توي يه دوره خاص، شرايط ويژه اي داشتي!... اين دوره، خيلي طول كشيد و تو از هم سن و سالات، خيلي عقب موندي!... يه نگاه به خواهرت بنداز! آميتيس، يه دكتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسينش مي كنم!... داره براي دوره تخصصش هم آماده مي شه؛ اما تو تازه شروع كردي!... بايد سالهايي كه از دستت رفته رو جبران كني و خودت رو به هم سن و سالات برسوني! براي اينكار، نياز داري، بعضي چيزا رو قرباني كني و فقط به درس و كار بچسبي؛ مي دونم سخته! اما تو از پسش برمياي!... منم مي دونم هنوز آمادگي اداره كردن يه شركتو نداري، براي همينم گفتم خودم با چند تا از وكلام و يكي از استادات، كمكت مي كنيم؛ توي اين مدت، علاوه بر كلاساي دانشگات، بايد كلاساي مديريت رو هم بري!... اينجوري كم كم راه ميفتي!" راميس، سرش را بلند كرده بود و به چشمهاي پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از اين قفس طلايي، اصلاً خوشش نمي آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نيز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتي را درون او ذوب مي كرد و از بين مي برد.سري به علامت تسليم، تكان داد و به آرامي گفت:" چشم!... همه تلاشمو مي كنم!"

بازدید : 225
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بر روي صندلي روبروي ميز كار ماهان نشست و به او كه كاملاً بي توجه به او، مشغول كارش بود، خيره شد. براي شروع گفتگو، دلهره داشت؛ مي دانست كه به احتمال زياد، ماهان عصباني مي شود و كارشان به دعوا مي كشد. چند باري خشم ماهان را هنگاميكه بر روي كارش تمركز كرده بود و مسروره سعي كرده بود با او حرف بزند، چشيده بود. همه شهامتش را جمع كرد. هميشه شروع كردن هر كاري از ادامه دادن آن سخت تر است و مسروره خيلي خوب، اين را مي دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمي آمد و همه اين سالها، تنها به همين دليل، همواره كوتاه آمده بود و سكوت كرده بود؛ اما... فكر مي كرد اوضاع بچه ها، با تصميمات اشتباه ماهان، وخيم و وخيمتر مي شود؛ بنابراين بايد اين دعوا را به جان مي خريد. لب پائينش را گزيد و دستهايش را مشت كرد تا همه انرژيش را به كمك فرا خواند:" ماهان!... ما بايد با هم حرف بزنيم!" صداي مسروره، آرام بود؛ و ماهان حتي آنرا نشنيد. آنقدر غرق كارش بود كه حضور همسرش را حس نمي كرد، اما مسروره كه اينرا نمي دانست! او تصور كرد كه ماهان، مثل هميشه او را ناديده مي گيرد؛ و اين فكر به شدت او را آزرد و كمي عصباني كرد؛ صدايش را بلندتر كرد، اينبار خشم خفيفي نيز در صدايش، پنهان شده بود:" ماهان!... گفتم ما بايد با هم حرف بزنيم!" ايندفعه، ماهان صداي مسروره را شنيد؛ بريده شدن رشته افكار و تمركزش، برايش سخت و دردناك بود؛ و اين مسئله كمي عصبانيش كرد. سرش را بلند كرد و مسروره را ديد، اما بي آنكه منظوري داشته باشد و يا حتي خودش متوجه اين مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چي مي گي؟!" مسروره لحظه به لحظه، آزرده تر و عصباني تر مي شد، چرا او هميشه بايد، توجه شوهرش را گدايي مي كرد!؟ صداي او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم بايد حرف بزنيم!" ماهان، براي لحظاتي نگاهش كرد؛ تعداد دفعاتي كه مسروره، در زندگي مشتركشان، تندي كرده بود، بسيار نادر بود. ماهان اينرا حس مي كرد كه مسئله مهمي پيش آمده كه مسروره را برانگيخته است؛ اما ذهنش هنوز درگير پرونده اش بود و به شدت تمايل داشت، به كار بر روي پرونده اش برگردد. لحظه اي خيره به مسروره نگاه كرد و اينبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف مي زنيم!" و سرش را به روي پرونده اش برگرداند.

بازدید : 208
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

مسروره با اين طرز فكر، كه ماهان هرگز به حرف او گوش نمي دهد و تنها خواسته ها و خودخواهيهايش برايش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتداي ازدواجشان، كم كم به اين مسئله يقين پيدا كرده بود، اما هميشه كوتاه آمده بود، به اين اميد كه همه چيز بهبود يابد؛ اما اكنون، ديگر قصد كوتاه آمدن نداشت. براي يكبار هم كه شده، در تمام طول زندگي مشتركشان، ماهان بايد به حرفهاي او گوش مي داد و به صلاح بچه ها، عمل مي كرد. مسروره حاضر بود، براي صلاح و مصلحت بچه هايش، با شوهرش بجنگد و اين كوتاه آمدنها را كنار بگذارد.

وارد اتاق كار ماهان كه شد، ماهان براي لحظه اي به او نگاه كرد و بعد دوباره مشغول پرونده اي شد كه بر روي آن كار مي كرد. ذهنش، به شدت درگير مسائل پرونده بود و تقريباً اصلاً متوجه حضور مسروره، درون اتاقش نشد، اگرچه با چشمهايش او را به وضوح ديده بود! در آن لحظات، او هيچ درك مشخصي از محيط پيرامونش نداشت؛ به شدت بر روي پرونده اش تمركز كرده بود و دنيايش را تنها همان پرونده تشكيل مي داد. مسروره براي لحظاتي به ماهان خيره شد. او اين رفتار ماهان را بارها و بارها، تجربه كرده بود؛ همه آن زمانهايي كه دلش مي خواست در مورد مطلبي با شوهرش حرف بزند، درد دل كند يا نظرش را راجع به مطلبي به او بگويد؛ اما ماهان، همواره او را كاملاً ناديده گرفته بود؛ انگار كه اصلاً مسروره، وجود خارجي نداشت! ابتداي ازدواجشان، اين مسئله به شدت قلب مسروره را مي شكست و او به اتاق خوابشان پناه مي برد و ساعتها گريه مي كرد؛ ماهان نيز يا اين مسئله را نفهميده بود يا به آن اهميت نداده بود و به روي خودش نياورده بود. نتيجه آن شده بود كه مسروره نيز علاقه اش را به ماهان، كم كم از دست داده بود و رفتارهاي او برايش كم اهميت و سرانجام بي اهميت شده بود. اكنون ديگر، بي توجهي ماهان، او را آنقدرها نمي آزرد. مسروره به ندرت به اتاق كار ماهان مي رفت و اگر هم به آنجا مي رفت و ماهان بي توجه به او، به كارش ادامه مي داد، مسروره نيز پس از گشت كوتاهي درون اتاق او و جابجاكردن چند تا از كتابها يا وسايل او، سرانجام بي سروصدا از اتاق او خارج مي شد، در حاليكه قلبش از قبل نيز تهي تر گشته بود. اما ايندفعه قصد داشت، حرفش را بزند و به ماهان نيز اجازه نمي داد كه او را ناديده بگيرد.

بازدید : 347
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

مسروره، دو تقه به در اتاق كار ماهان زد و بعد از شنيدن صداي مردانه اش كه " بفرمائيد " را به گوش مي رساند، وارد اتاقش شد. ماهان، پشت ميز كارش، سرگرم پرونده اي سبز رنگ بود. براي لحظه اي سرش را بالا آورد و به مسروره نگاه كرد. اين دو هيچگاه آنقدرها، صميمي نبودند. زندگي سرشار از مشغله كاريشان، وقت چنداني براي با هم بودنشان، به آنان نمي بخشيد؛ و طي سالها، تنها به دو همخانه، تبديل شده بودند. مسروره حتي مطمئن نبود كه ماهان، از ابتدا هم عاشق او شده باشد؛ او مي انديشيد كه احتمالاً ماهان، مانند هر مرد ديگري، به همسري نياز داشته و از آنجا كه بسيار جاه طلب و عاشق قدرت نمايي مي بوده است، مسروره را كه از لحاظ شغلي و موقعيت اجتماعي و خانوادگي، جايگاه بالايي مي داشته است را انتخاب نموده بود؛ مسروره نيز همچون ديگر ملك و املاك و موقعيتهاي ماهان، تنها براي درخشش بيشتر او، مورد استفاده قرار گرفته بود. در طي سالهاي ازدواجشان، مسروره بارها و بارها، به اين انديشيده بود كه اي كاش به اميد اينكه بچه، مهر و محبت بيشتري را به زندگي آنها ببخشد، تسليم خواسته ماهان نشده بود و همان سال اول، بچه دار نشده بود. بچه ها، نه تنها به دليل مهر مادري اش، او را پايبند اين زندگي تهي كرده بودند، بلكه به او احساس گناه نيز مي بخشيدند: او با ازدواجش، خودش را بدبخت كرده بود و با بچه دار شدنش، بچه ها را نيز در بدبختي خودش، شريك ساخته بود؛ آنها هم براي ماهان، چون متعلقاتش بودند و او هميشه، تنها براي درخشيدن و در نظر ديگران جلوه كردن بيشتر، از آنها استفاده مي كرد. بچه ها، هيچگاه مهر پدري چنداني از او نديده بودند، حتي آنزماني كه راميس، تا سر حد مرگ، افسرده شده بود، ماهان، تنها براي آبرو و غرورش مي جنگيد.

مسروره مي انديشيد كه شايد خودش مستحق اين بدبختي بوده باشد، چرا كه با زرق و برق و جاه و مقام و موقعيت ماهان، خودش را فريب داده بود و تحسين ظاهر زندگي او را براي خودش، عشق تفسير كرده بود، اما... بچه ها مسلماً مستحق اين كشمكش دائمي براي به دست آوردن محبت پدري كه جز ظاهر زندگي را نمي ديد، نبودند.

مسروره، واقعاً دلش نمي خواست بار ديگر اجازه دهد كه ماهان، با بچه هايش همچون عروسكهاي خيمه شب بازي، رفتار كند. او قصد داشت به خاطر هر دوي آنها، اينبار با ماهان بجنگد.

بازدید : 203
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

ماهان نفس عميقي كشيد. طي اين سالها، كمتر اتفاق افتاده بود كه با مسروره دعوا كند. آزردن مسروره، برايش دردناك بود؛ تحمل نگاه خشمگينش را نيز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بيرون از اتاقش دوخت كه برگ درختهايش به رنگ زرد و نارنجي و سبز درآمده بودند؛ سعي كرد مسئله را كم اهميت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روي مسروره نيز بكاهد:" حالا مگه چي شده كه اينطور شلوغش كردي؟!" صداي خونسرد و بي تفاوت ماهان، بيشتر از قبل، مسروره را آزرد. چرا ماهان، حرفها و نگرانيهاي او را بي اهميت جلوه مي داد!؟ چرا هيچگاه به اندازه كافي به او احترام نمي گذاشت!؟ صدايش خشن شده بود و از شدت عصبانيت مي لرزيد:" چيز خاصي نشده! فقط مثل هميشه، تو با خودخواهي تمام، براي بقيه تصميم گرفتي!... اصلاً فكر كردي خود راميس، دلش مي خواد اين شركت لعنتيو براش بزني يا نه!؟... هيچ به اين فكر كردي اين بچه، بعد از مصيبتي كه پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگي بر مي گرده!؟ همينكه دوباره درسو شروع كرده، جاي شكرش باقيه؛ شايد تحمل درس و كارو با هم نداشته باشه!؟ اونم يه شركت بزرگ، كه تو روش سرمايه گذاري كني! هيچوقت دقت كردي، برآورده كردن خواسته هاي تو، چه فشاري به بچه ها تحميل مي كنه و اونا چقدر سخت تلاش مي كنن كه تو هميشه راضي باشي!؟... اگه راميسم دوباره از پادربايد، من همه شو از چشم تو مي بينم!" ماهان متحير به مسروره چشم دوخته بود. باور آنچه كه مي شنيد برايش سخت بود. او همه تلاشش را مي كرد تا راميس، بتواند به زندگي اي بازگردد كه شايستگي اش را داشت و به خاطر يك سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشايند، از آن بازمانده بود؛ و اكنون، مسروره به خاطر همين تلاش او، او را سرزنش مي كرد!؟ باورش نمي شد كه اين زن، همان همسر همواره مهربان و فهميده او باشد! چه بلايي بر سرش آمده بود!؟ نفس عميقي كشيد و سعي كرد كنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما كنترل كردن نگاه خشمگينش، كار راحتي نبود! با خشم توفنده اي به مسروره چشم دوخته بود و سعي مي كرد صدايش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودي سلطه گر جلوه مي داد:" خودم مي دونم دارم چكار مي كنم!... به راميس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده كنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه كار دارم!" و پرونده را از زير دست مسروره كه هنوز دستش را با عصبانيت بر آن مي فشرد، بيرون كشيد و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نيمه راه ناگهان ايستاد و به سمت مسروره چرخيد:" راستي، شب مهمون داريم!... براي شام يكي از اساتيد فوق العاده راميسو دعوت كردم. مي خوام ازش بخوام، تو زدن شركت و اداره اون به راميس، كمك كنه؛ براي شب تدارك ببينين!" مسروره از اينكه ماهان او را كاملاً ناديده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصباني بود، با خشم غريد:" دارم باهات حرف مي زنم!" ماهان نيم نگاهي به او انداخت و با خونسردي گفت:" حرف نمي زني! داري دعوا مي كني!... و من وقتي براي دعوا و جاروجنجال الكي ندارم!"

- تو هيچوقت براي من وقت نداري!

ماهان براي لحظه اي در سكوت، نگاهش كرد، انديشيد:" امروز اصلاً خودش نيست!... سر ميز صبحانه حالش خوب بود! چش شد يه دفعه اي!؟" و براي اينكه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترك كند. احتمالاً مسروره، خودش حالش خوب مي شد! صداي غيض مانند مسروره را از پشت سرش شنيد:" مهمون توئه! خودتم فكري به حالش بكن!... من شايد اصلاً امشب دير برگردم خونه!" ماهان با خشم به سمت مسروره برگشت، چرا هرچه او بيشتر صبر مي كرد و كوتاه مي آمد، مسروره بدتر مي كرد!؟ غريد:" امشب سر ساعت شش بايد خونه باشي! فهميدي؟!... اجازه نمي دم، سر يه دعواي احمقانه، آبروي منو ببري!" و با عصبانيت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهاي لازم را براي شام و پذيرايي آنشب، به آشپزشان بدهد!

مسروره چند لحظه اي را درون اتاق كار ماهان، مبهوت ايستاد؛ از شدت عصبانيت مي لرزيد و توان حركت كردن نداشت! دو كلمه را مداوم با حرص و دلخوري، درون ذهنش تكرار مي كرد:" دعواي احمقانه!" انگار ذهنش بر روي اين دو كلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جريان افتاد:" فكر مي كنه من احمقم و همه نظرات و افكار و رفتارم احمقانه س!" با اين فكر از پا درآمد؛ بر روي زمين زانو زد و سرش را در ميان دستهايش گرفت و به تلخي گريست.

بازدید : 354
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

تحمل هركسي هم حدي دارد؛ و سالها صبوري و تحمل كردن، فشار خارق العاده اي را بر مسروره، تحميل كرده بود. نيم خيز شد و با خشونت، پرونده جلوي ماهان را بست و دستش را بر روي آن، ثابت و محكم، باقي گذاشت و با عصبانيت به چشمهاي متحير همسرش، چشم دوخت:" منم مي دونم كه اين پرونده لعنتي از من برات مهمتره!... من هيچوقت كمترين ارزشي برات نداشتم!... اما خوشبختانه نمي خوام در مورد خودم باهات حرف بزنم كه مثل هميشه به ناديده گرفتنم ادامه بدي!... مي خوام در مورد بچه ها، باهات حرف بزنم و بهتره كه جديش بگيري!" ماهان از اينكه مسروره، تمركزش را برهم زده بود، عصباني بود؛ از شيوه رفتاري توهين آميز دور از انتظارش، عصباني تر بود؛ اما هيچ چيز به اندازه حرفهاي مسروره، او را آزرده و عصباني نكرده بود! اين پرونده برايش مهمتر از مسروره بود؟! مسروره كمترين ارزشي برايش نداشت؟! او همواره مسروره را ناديده گرفته بود!؟ چه تصورات احمقانه و عجيبي كه به ذهن اين زنها خطور نمي كرد! همه اين سالها ماهان تنها به عشق مسروره و براي رفاه او، با همه وجود كار كرده بود. حتي قسمت اعظم عشق او به بچه ها، از عشق او به مسروره نشأت مي گرفت؛ و اكنون، مسروره تمام عشق و تلاش و شايستگي او را با بي انصافي و بي رحمي تمام، زيرسؤال مي برد؛ اين واقعاً قابل تحمل نبود!

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 22
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 160
  • بازدید ماه : 194
  • بازدید سال : 387
  • بازدید کلی : 20228
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه