loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 344
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

جلوي ميز آرايشش نشسته بود و در حاليكه آرايشش را پاك مي كرد، در افكارش غوطه ور بود:" براي اينكه حسابشونو برسم، كافيه يه جوري به باران بفهمونم كه راميس، مي خواسته ماشينشو از او پنهان كنه و عارش مي شده او رو سوار ماشينش كنه؛ اينجوري دعواشون مي شه و همه بچه ها جريانو مي فهمن و هم از راميس بدشون مياد كه اينقد خسيس و ازخودراضيه، هم اون دو تا رابطه شون به هم مي خوره!... فقط نمي دونم چه جوري بارانو از چشم همه بندازم!... شايدم نيازي نباشه كاري بكنم!... خود باران، با بچه ها خيلي نمي جوشه و اگه از راميس هم ببره، كاملاً تنها مي شه!... تنها مسئله مهمي كه اين وسط باقي مي مونه، اينه كه چه جوري اينكارو بكنم كه كسي نفهمه همه چي زير سر من بوده و وجهه ي خودم خراب نشه!... بايد چند تا از بچه ها رو بندازم وسط كه همه چي اتفاقي به نظر بياد، نه اينكه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه كشيدم!... منم هنوز خيلي با بچه ها، صميمي نيستم،... اما به نظر مياد فريبا هم بدش نمياد، اين دو تا رو بزنه و فكراي خوبيم به سرش مي زنه!... بذار ببينم نظر اون چيه!" و موبايلش را برداشت و شماره فريبا را گرفت.

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، فراموش كرد شماره باران را بگيرد، اما فريبا و شراره، براي هماهنگ كردن نقشه هايشان، خيلي سريع، شماره هايشان را رد و بدل كردند. بلافاصله پس از پياده شدن شراره از اتوبوس، فريبا گوشيش را از كيفش بيرون آورد و با دوست پسرش، در آخرين ايستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگاميكه فريبا در آخرين ايستگاه از اتوبوس پياده شد، سهراب، پنج دقيقه اي بود كه درون ماشينش، انتظار رسيدن او را مي كشيد. فريبا با ديدن او، از دور برايش دست تكان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نيز با لبخند برايش دست تكان داد و از ماشين پياده شد و به در آن تكيه داد. زمانيكه فريبا به چند قدميش رسيد، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشين را براي فريبا باز كرد و او سوار ماشين شد. سهراب كه بر روي صندليش نشست، با عشق به فريبا نگاه كرد:" چه مانتوي خوشملي!" فريبا با ملاحت لبخند زد و سرش را كج كرد و با ناز گفت:" عشقم برام خريده!" سهراب شادمانه خنديد:" خوش بحال شما و عشقتون!" اين، همان آخرين مانتويي بود كه سهراب، براي فريبا خريده بود. اين تعريف فريبا، انرژي زيادي به سهراب داد. از شوق ديدن فريبا، آدرنالين خونش، قبل از آمدن فريبا بالا بود و اكنون هيجانش شديدتر هم شده بود. ماشين را روشن كرد و با سرعت، درون خيابانها شروع به حركت كرد.

بازدید : 198
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

به سردر رسيده بودند؛ شراره رو به فريبا پرسيد:" كدوم اتوبوسو سوار مي شي؟!" فريبا به رويش لبخند زد:" فرقي نمي كنه! هركدومو كه تو سوار شي، منم سوار مي شم؛ فقط مي خوام برم تو شهر، خريد." شراره در حاليكه به سمت يكي از اتوبوسها مي رفت، از فريبا پرسيد:" خوابگاهي هستي؟!"

- آره!... تو چي؟!

- نه، من اهل همينجام!... ميرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هيچي نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روي يكي از صندليهاي اتوبوس، كنار يكديگر نشستند. همانطور كه با يكديگر حرف مي زدند، فريبا ناگهاندستش را بر روي دست شراره گذاشت و با دست ديگرش، به طرف پاركينگ كنار دانشگاه، اشاره كرد:" اونجا رو!" شراره نيز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائيكه راميس، با عجله به سمت ماشينش در حركت بود. شراره متفكرانه گفت:" اين دو تا كه خيلي با هم مچ شده بودن!... پس باران كو؟!" و در همانزمان، راميس سوار ماشينش شد و دهان هر دوي آنها از تعجب بازماند. شراره با حيرت گفت:" واي! چه ماشيني!" اما فريبا خيلي سريع از حيرت خارج شد و به نقطه ضعفي كه در كنار اين ثروت مي ديد، مي انديشيد:" به نظر مياد، راميس خيلي عجله داره!... فكر كنم دلش نمي خواد بارانو با ماشينش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشين راميس كه اكنون از پاركينگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور مي شد، برگرفت و به فريبا دوخت. فريبا لبخندي شيطنت آميز بر لب داشت و چشمانش از شادي مي درخشيد و به حالت پيروزي ابروهايش را بالا داد.

بازدید : 192
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

مسروره به شدت از رفتار ماهان، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اينهمه سال زندگي مشترك، شوهرش براي تصميمات زندگيشان، با او مشورت نمي كرد، حتي در مورد تربيت بچه هايشان؛ و اين مسئله زمانهايي بيشتر اذيتش مي كرد كه ماهان، تصميماتي اشتباه، اتخاذ مي كرد؛ درست مثل همين الآن! فرق گذاشتن بين بچه هايشان، آشكارا عملي اشتباه بود و اينكار، هر دوي آنها را آزار مي داد. راميس، تازه بهبود يافته بود و زندگي عاديش را از سر گرفته بود؛ همينكه تصميم گرفته بود، دوباره درس بخواند، براي او، حركت و فعاليتي بزرگ بود؛ كار كردن همزمان، فشار فوق العاده اي به او وارد مي كرد و ممكن بود، دوباره او را به عقب براند و حتي از درس خواندن پشيمان كند. و در مورد آميتيس: او همواره به سختي تلاش مي كرد و موفقيتهاي چشمگيري را به دست مي آورد، اما انگار همه حواس ماهان به راميس بود و اصلاً آميتيس را نمي ديد! اين رفتار او، رابطه بچه ها را نيز، خراب مي كرد؛ اما... وقتي با وجود اينكه مسروره دكتر و استاد موفقي بود، اما ماهان هيچگاه او را به حساب نمي آورد و همواره به تنهايي تصميم مي گرفت، مسروره چه كاري از دستش برمي آمد!؟ ماهان به طرز عجيبي به رئيس بودن، معتاد بود و حرفهاي مسروره نيز، تأثير چنداني بر او نداشت. پس از اينهمه سال زندگي مشترك، مسروره مي انديشيد كه واقعاً چرا با اين مرد خودرأي، ازدواج كرده است!؟

بازدید : 199
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

ماهان نگاهي به راميس انداخت كه سر به زير و در فكر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، آميتيس را نيز مي ديد كه در حاليكه صبحانه مي خورد، گاهي نگاهي به راميس مي انداخت و گاهي به پدرشان. مسروره نيز متوجه شده بود كه اوضاع كمي غيرعادي است و از اين وضع، خوشش نمي آمد. پس از طوفان هولناكي كه پشت سر گذاشته بودند، هيچ يك تمايلي به يك ماجراي هيجان انگيز ديگر نداشتند و اشكال كار آنجا بود كه راميس، هرگاه دچار مشكل مي شد، سكوت اختيار مي كرد و در خودش فرو مي رفت. ماهان، همانطور كه با دقت، حركات راميس را زير نظر داشت، پرسيد:" خب، راميس! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟" راميس، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر كرد، او اين طرز نگاه كردن موشكافانه پدرش را خوب مي شناخت! جرأت نكرد تا نگاهي به آميتيس بياندازد تا ببيند او چيزي لو داده است يا نه! خوب مي دانست، پس از اعتصاب طولاني اي كه كرده بود، اكنون كه دوباره به تحصيل روي آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را كه موجب كوچكترين خللي در تحصيل او مي شد، با تمام توان نابود مي كرد و او اين را نمي خواست! او كوچكترين تنشي را براي خانواده اش نمي خواست! آنها بيش از حد به خاطر او زجر كشيده بودند و علاوه بر اين، راميس خودش از پس مشكلاتش برمي آمد. سعي كرد صدايش آرام و مطمئن باشد و با كمي طنز، فضا را تلطيف كند:" بابا! دو روز كه بيشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم كه كلاً تعطيل بود!... خبر كجا بود با اين وضعيت!" و به روي پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش مي كرد؛ و بدتر از آن، اين بود كه در واكنش حرفهاي او، آميتيس با حركتي ناگهاني، به سمت راميس برگشت و با تعجب نگاهش كرد و بعد هم به پدرش نگاهي انداخت. راميس، حتي به سمت خواهرش، برنگشت تا عكس العمل او را ببيند يا چيزي به او بگويد تا مبادا شك پدرش را برانگيزد، اما حتي اين عكس العمل او، بيشتر شك ماهان را برانگيخت. اكنون مسروره نيز احساس خطر مي كرد و نمي دانست چه بايد انجام دهد!

ماهان، نگاهش را به سمت ميز غذا برگرداند و در حاليكه لقمه اي براي خودش، درست مي كرد، خونسرد پرسيد:" امروز ساعت هفت و نيم صبح، كلاس داري؟" هر سه آنها مي دانستند كه ماهان از قبل، جواب سؤال را مي داند و برنامه درسي راميس را چك كرده است؛ اين سؤال فقط از اينرو بود كه ماهان، براي راميس مشخص مي كرد كه تنها كار ضروري او، فعلاً فقط درس خواندن و كلاس رفتن بود، و اگر او اينكار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برايش برنامه اي را در نظر گرفته بود! اما راميس، دلش مي خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم سپيده را ببيند و هم خودش را براي توضيح دادن به باران، آماده كند. اما آيا مي توانست، اينها را به پدرش بگويد؟!... البته كه نه! صرفنظر از اينكه پدرش چه كاري با او داشت، او نمي توانست هيچ كسي را نسبت به پدرش، در اولويت قرار دهد. در سكوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه كرد. ماهان، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به راميس دوخت، و او زير نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نيم كلاس ندارم!" ماهان، لقمه اش را فرو داد و خيلي خونسردانه گفت:" خوبه!... چون مي خوام برات يه شركت بزنم و بايد براي اداره كردنش آماده بشي!... براي شروع كار، خودم و چند تا از وكلام، كمكت مي كنيم. ميخوام از يكي از استاداي بخشتونم، بخوام كه كمكت كنه... براي همين يه برنامه از ساعتايي كه براي درس خوندن، لازم داري، تهيه كن و به من بده تا برات يه برنامه براي كارت آماده كنم!" اين تصميم براي هر سه آنها، سنگين بود! اما ماهان، تنها انتظار يك واكنش را داشت: يك "چشم" واضح، كه بايد از سوي راميس به او گفته ميشد، همين!

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 128
  • بازدید ماه : 162
  • بازدید سال : 355
  • بازدید کلی : 20196
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه