ماهان نفس عميقي كشيد. طي اين سالها، كمتر اتفاق افتاده بود كه با مسروره دعوا كند. آزردن مسروره، برايش دردناك بود؛ تحمل نگاه خشمگينش را نيز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بيرون از اتاقش دوخت كه برگ درختهايش به رنگ زرد و نارنجي و سبز درآمده بودند؛ سعي كرد مسئله را كم اهميت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روي مسروره نيز بكاهد:" حالا مگه چي شده كه اينطور شلوغش كردي؟!" صداي خونسرد و بي تفاوت ماهان، بيشتر از قبل، مسروره را آزرد. چرا ماهان، حرفها و نگرانيهاي او را بي اهميت جلوه مي داد!؟ چرا هيچگاه به اندازه كافي به او احترام نمي گذاشت!؟ صدايش خشن شده بود و از شدت عصبانيت مي لرزيد:" چيز خاصي نشده! فقط مثل هميشه، تو با خودخواهي تمام، براي بقيه تصميم گرفتي!... اصلاً فكر كردي خود راميس، دلش مي خواد اين شركت لعنتيو براش بزني يا نه!؟... هيچ به اين فكر كردي اين بچه، بعد از مصيبتي كه پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگي بر مي گرده!؟ همينكه دوباره درسو شروع كرده، جاي شكرش باقيه؛ شايد تحمل درس و كارو با هم نداشته باشه!؟ اونم يه شركت بزرگ، كه تو روش سرمايه گذاري كني! هيچوقت دقت كردي، برآورده كردن خواسته هاي تو، چه فشاري به بچه ها تحميل مي كنه و اونا چقدر سخت تلاش مي كنن كه تو هميشه راضي باشي!؟... اگه راميسم دوباره از پادربايد، من همه شو از چشم تو مي بينم!" ماهان متحير به مسروره چشم دوخته بود. باور آنچه كه مي شنيد برايش سخت بود. او همه تلاشش را مي كرد تا راميس، بتواند به زندگي اي بازگردد كه شايستگي اش را داشت و به خاطر يك سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشايند، از آن بازمانده بود؛ و اكنون، مسروره به خاطر همين تلاش او، او را سرزنش مي كرد!؟ باورش نمي شد كه اين زن، همان همسر همواره مهربان و فهميده او باشد! چه بلايي بر سرش آمده بود!؟ نفس عميقي كشيد و سعي كرد كنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما كنترل كردن نگاه خشمگينش، كار راحتي نبود! با خشم توفنده اي به مسروره چشم دوخته بود و سعي مي كرد صدايش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودي سلطه گر جلوه مي داد:" خودم مي دونم دارم چكار مي كنم!... به راميس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده كنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه كار دارم!" و پرونده را از زير دست مسروره كه هنوز دستش را با عصبانيت بر آن مي فشرد، بيرون كشيد و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نيمه راه ناگهان ايستاد و به سمت مسروره چرخيد:" راستي، شب مهمون داريم!... براي شام يكي از اساتيد فوق العاده راميسو دعوت كردم. مي خوام ازش بخوام، تو زدن شركت و اداره اون به راميس، كمك كنه؛ براي شب تدارك ببينين!" مسروره از اينكه ماهان او را كاملاً ناديده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصباني بود، با خشم غريد:" دارم باهات حرف مي زنم!" ماهان نيم نگاهي به او انداخت و با خونسردي گفت:" حرف نمي زني! داري دعوا مي كني!... و من وقتي براي دعوا و جاروجنجال الكي ندارم!"
- تو هيچوقت براي من وقت نداري!
ماهان براي لحظه اي در سكوت، نگاهش كرد، انديشيد:" امروز اصلاً خودش نيست!... سر ميز صبحانه حالش خوب بود! چش شد يه دفعه اي!؟" و براي اينكه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترك كند. احتمالاً مسروره، خودش حالش خوب مي شد! صداي غيض مانند مسروره را از پشت سرش شنيد:" مهمون توئه! خودتم فكري به حالش بكن!... من شايد اصلاً امشب دير برگردم خونه!" ماهان با خشم به سمت مسروره برگشت، چرا هرچه او بيشتر صبر مي كرد و كوتاه مي آمد، مسروره بدتر مي كرد!؟ غريد:" امشب سر ساعت شش بايد خونه باشي! فهميدي؟!... اجازه نمي دم، سر يه دعواي احمقانه، آبروي منو ببري!" و با عصبانيت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهاي لازم را براي شام و پذيرايي آنشب، به آشپزشان بدهد!
مسروره چند لحظه اي را درون اتاق كار ماهان، مبهوت ايستاد؛ از شدت عصبانيت مي لرزيد و توان حركت كردن نداشت! دو كلمه را مداوم با حرص و دلخوري، درون ذهنش تكرار مي كرد:" دعواي احمقانه!" انگار ذهنش بر روي اين دو كلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جريان افتاد:" فكر مي كنه من احمقم و همه نظرات و افكار و رفتارم احمقانه س!" با اين فكر از پا درآمد؛ بر روي زمين زانو زد و سرش را در ميان دستهايش گرفت و به تلخي گريست.