loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 202
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

آميتيس براي لحظاتي، بهت زده به پدرشان و بعد به راميس و دوباره به پدرشان، نگاه مي كرد. ذهنش مطلقاً كار نمي كرد. براي لحظاتي همه دنيا، در سكوتي طولاني فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاريك، مبهم و باورنكردني! اين دنياي منجمد شده آميتيس، در آن لحظات بود. اما زندگي، در يك سكون گيج كننده، باقي نمي ماند. ذهن آميتيس، ناگهان به سرعت شروع به كار كرد و همه چيز برايش دوباره درون ذهنش، تكرار شد؛ صداي پدرش را دوباره درون ذهنش مي شنيد:" خوبه!... چون مي خوام برات يه شركت بزنم و بايد براي اداره كردنش، آماده باشي!... براي شروع كار، خودمو چند تا از وكلام، كمكت مي كنيم. مي خوام از يكي از استاداي بخشتونم، بخوام كه كمكت كنه..." و اكنون ديگر، بهتي در چهره آميتيس ديده نمي شد؛ خشمي سوزان از چشمهايش، شعله مي كشيد و اكنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهري كه آنقدر به خودش شبيه بود كه انگار خودش را درون آينه مي ديد؛ و البته كه راميس، خود آميتيس نبود! آميتيس، همواره بسيار مرتب و آراسته، با بهترين و شيكترين لباسها بود! راميس نمي توانست تصوير او باشد! آميتيس هرگز به اندازه او، شلخته و بي سليقه و سهل انگار نبود! به همين دليل آميتيس، از اينكه خواهرش، تا اين حد، شبيه او بود، متنفر بود! از اينكه ديگران بتوانند او را در شمايلي كه خواهرش با آن، اين طرف و آن طرف مي رفت، تصور كنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها بايد دوقلو مي بودند!؟ چه خصلت مشتركي به غير از ظاهرشان داشتند؟! چقدر اين شباهت ظاهري، نفرت انگيز بود! در آن لحظات، آميتيس، بلوز ساتن-ابريشم ياسي با دامن كوتاه بنفشي به تن داشت كه بسيار شيك و مليح، بر تنش مي نشستند. لاك ناخنهاي دست و پايش را ياسي رو به سفيد زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهايش را فرهاي درشت داده بود و در حاليكه آنها را بر شانه هايش رها كرده بود، با نيم تاجي، آنها را آراسته بود؛ و كمال سليقه او زماني آشكار مي شد كه به كفشهايش، توجه مي كردي؛ يك جفت كفش روباز ساتن ياسي رنگ پاشنه بلند، پوشيده بود كه تيپ او را كامل و بي نقص مي كرد. هركس به او نگاه مي كرد، شاهزاده خانمي باوقار و باشكوه را در مقابل خودش مي ديد؛ و... او مجبور بود، ديدن ظاهر ناراحت كننده خواهر دوقلويش را تحمل كند! راميس، تي شرت و شلوار گشاد سفيد رنگي به تن داشت و با يك جفت دمپايي راحتي سفيد، درون خانه چرخ مي زد! در حاليكه نهايت لطفي كه به حال اطرافيانش مي كرد، اين بود كه موهايش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالاي سرش با يك كليپس، ثابت كند. آخر يك دختر تا چه حد مي توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همين لحظه، فكري مشمئزكننده، درون ذهن آميتيس، زبانه كشيد! دليلش همين بود! دليل اينكه پدرشان هميشه تا اين حد به راميس، توجه مي كرد و او را به آميتيس، ترجيح مي داد، همين بود!... راميس، خلق و خوي مردانه داشت؛ و پدرشان دلش يك پسر مي خواست!... اين راميس بي عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته اي! مهندسي نرم افزار كامپيوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود كه پدرشان تصميم گرفته بود، برايش شركت بزند! آنهم در حاليكه براي آميتيس، تنها يك مطب كوچك زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگيرد، برايش يك بيمارستان بسازد. آميتيس، همواره بايد موفقيتهاي بسيار بزرگي را به دست مي آورد تا پدرش به او پاداش كوچكي مي داد و... خواهر مردنماي او، هنوز حركتي نكرده، پاداشي بزرگ را دريافت مي كرد! آميتيس، احساس مي كرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!

بازدید : 222
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، ناگهان احساس كرد كه آزاديش را به طور كامل از دست داده است! شركت!؟... چه جور شركتي؟!... اصلاً چه كسي گفته است كه او مي خواهد شركت داشته باشد!؟... از همه اينها بدتر: او از رياست، بدش مي آمد!... و... اوه! خداي من! ديگر هيچوقت آزادي اي براي خودش نداشت! خوب مي دانست كه پدرش، با نمرات پائين، كنار نمي آمد، و اينرا نيز مي دانست كه مطمئناً سرمايه گذاري كلاني، براي شركتي كه قصد داشت بزند، مي كرد و سود قابل توجهي را نيز انتظار داشت! پدرش، براي هيچ چيز به اندازه كار كردن، ارزش قائل نبود و اين يعني اينكه، برنامه كاري كشنده اي را براي راميس، برنامه ريزي مي كرد و اهميتي نيز نمي داد كه راميس، اصلاً به اينكار علاقه اي دارد يا نه!... راميس، متحير بود كه اصلاً پدرش به ذهنش خطور مي كند كه ممكن است راميس هم به بعضي چيزها علاقه داشته باشد و از بعضي چيزها، بدش بيايد!؟ چرا پدرش همواره به جاي او فكر مي كرد، احساس مي كرد و تصميم مي گرفت!؟... اي كاش پدرش، گاهي در نظر مي گرفت كه او نيز يك انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اينها، مسئله خواهرش نيز بود!... همان خواهري كه همواره از توجه بيش از حد پدرشان به راميس، به شدت عصباني و ناراحت مي شد و به راميس حسادت مي كرد و به همين دليل، گاهي از راميس انتقام مي گرفت؛ و اكنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه مي كرد و راميس مطمئن بود كه ديري نخواهد پائيد كه اين بهت، تبديل به خشم شود و ... خدايا! از آميتيس چه كارها كه برنمي آمد!

بازدید : 203
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بعد از صبحانه، راميس به اتاقش رفت تا برنامه اي براي درس خواندنش، تنظيم كند. برنامه كلاسيش را بر روي ميز، جلويش قرار داد و به آن خيره شد! كاملاً گيج شده بود! حتي نمي دانست درسهايي كه بايد بخواند، شامل چه سرفصلهايي است و چقدر براي مطالعه هركدام وقت لازم دارد! اكنون چگونه بايد اين مسئله را به پدرش مي گفت، در حاليكه به او قول داده بود، تلاشش را بكند!؟ اصلاً دلش نمي خواست پدرش فكر كند، او بهانه مي آورد و قصد دارد از زير بار مسئوليت، شانه خالي كند. همچنان گيج و سردرگم، به برنامه كلاسيش زل زده بود كه صداي تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائيد تو!" مادرش بود، با لبخندي مهربانانه بر لبش:" چكار مي كني!؟" راميس، پشت گردنش را خاراند:" سعي مي كنم از برنامه كلاسيم سر در بيارم!" لبخندي شرمگينانه به روي مادرش زد و ادامه داد:" حتي نمي دونم، اين درسا چه محتوايي دارن كه بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهايش را دور شانه هاي راميس، حلقه كرد:" واقعاً دلت مي خواد اينكارو بكني!؟" راميس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش كه بالاي سرش قرار گرفته بود، نگاه كرد؛ به خوبي مي دانست كه مي تواند با مادرش، بسيار راحتتر از پدرش صحبت كند. لبخند تلخ كمرنگي زد كه كاملاً ناچار بودنش را بيان مي كرد:" مامان! مي دوني كه براي بابا اين مسئله خيلي مهمه!" مادرش سرش را نوازش كرد:" من با بابات حرف مي زنم! فقط مي خوام مطمئن شم، خودت چي مي خواي!" راميس، دلش مي خواست به مادرش بگويد كه آزاديش را مي خواهد و اينكه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتي اگر اينكار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود كه اين طرز فكر، حتي از جانب مادرش نيز معقولانه نبود! بنابراين به آرامي گفت:" دلم نمي خواد هيچكدوم شماها رو ناراحت كنم!... اما نمي دونم واقعاً چكار بايد بكنم!"

- دلت اين شركتو مي خواد!؟

دل به دريا زد و قسمتي از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمي دونم مامان!... من هنوز حتي براي بعد از فارغ التحصيل شدنم هم، برنامه اي ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمي خواد اينقدر سريع حركت كنم!" مادرش در حاليكه موهايش را نوازش مي كرد، متفكرانه گفت:" مي فهمم!" و سرش را بوسيد و مهربانانه به رويش لبخند زد:" من با بابات حرف مي زنم!" راميس نيز با مهرباني به روي مادرش لبخند زد:" مرسي مامان!" اما اميدي نداشت كه پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگيشان، اين اتفاق، كمتر رخ داده بود!

بازدید : 204
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

" يه نگاه به خواهرت بنداز! آميتيس، يه دكتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسينش مي كنم!... داره براي دوره تخصصش هم آماده مي شه!..." اينها زيباترين جملاتي بود كه بعد از مدتها، آميتيس شنيده بود و اكنون درون ذهنش، مداوم آنها را تكرار مي كرد. چه عالي كه از نظر پدرشان، او بر راميس، برتري داشت! خب، اين ديدگاه، كاملاً منصفانه و عادلانه و واقع بينانه بود! همه چيز آميتيس بر راميس، برتري داشت و انگار پدرشان نيز اينرا مي دانست! تنها نكته غيرعادلانه اين بود كه پدرشان، وقت و توجه و انرژي و پولش را هدر مي داد كه عقب افتادگيهاي راميس را جبران كند. اگر او همه اين سرمايه ها را صرف آميتيس مي كرد، نتيجه هاي شگفت انگيزي را به دست مي آوردند! شايد بهتر بود، آميتيس راهي مي يافت كه بتواند غيرمستقيم، اين مسئله را به پدرشان گوشزد كند و همه چيز را با هم در مسير درست قرار دهند! راميس، اشتباهات زيادي مي كرد، اما آميتيس نيز بايد كاملاً محتاطانه عمل مي كرد. بالأخره پدرشان، پدر راميس، نيز بود و كاملاً مشخص بود كه راميس را نيز با وجود همه كمبودها و شكستهايش، دوست داشت و برايش از هيچكاري دريغ نمي كرد.

بازدید : 203
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، به دنبال راهي مي گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به كار شركت را به تأخير اندازد؛ اما از چه طريقي مي توانست پدرش را متقاعد كند!؟ فكري به ذهنش نمي رسيد، جز اينكه ناتواني خودش را در آن برهه زماني، به پدرش يادآوري كند. سعي كرد لحنش كاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسي بابا!... اما من الآن آمادگيشو ندارم!... من هنوز هيچي بلد نيستم، به علاوه مديريت يه شركت، خودش مهارت خاصي مي خواد كه من از اونم سردرنميارم!... بهتر نيست بذاريم برا چند سال ديگه كه توانايي و دانش من، بيشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهاي راميس، گوش مي داد و به او چشم دوخته بود. او نيز كاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم مي دونم تو هنوز آمادگيشو نداري! فكر مي كني بعد از اينهمه سال، اداره كردن يه كارخونه بزرگ، خارج از كشور و يه كارخونه، داخل كشور و اداره كردن يه دانشگاه بزرگ با اينهمه رشته و كارمند و دانشجو، خودم نمي فهمم اداره كردن حتي يه محل كار كوچيك، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ريزي و پشتكار نياز داره!؟..." راميس، احساس شرمندگي كرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درك و تشخيص پدرش را زيرسؤال ببرد؛ او به خوبي مي دانست كه پدرش همواره، همه چيز را اصولي انجام مي دهد، فقط به خودش اطمينان نداشت و علاوه بر اين، اصلاً علاقه اي به تأسيس يك شركت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصي حتي براي پس از تحصيلش نداشت و در حال حاضر، تنها به اين مي انديشيد كه درسش را بخواند و روابطش را با اطرافيانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمي دانست چگونه اينها را با پدرش، مطرح كند و... اصلاً نمي دانست كه پدرش مي تواند اين جنبه احساسي او را درك كند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بي برنامه و بي هدف بودن او، چه قضاوتي راجع به او خواهد كرد!؟ تنها عكس العملي كه توانست نسبت به حرفهاي پدرش نشان دهد، اين بود كه سر به زير اندازد و آهسته بگويد:" معذرت مي خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش كرد و كمي به سمتش خم شد؛ اينبار محبت بيشتري در صدايش موج مي زد:" ببين دخترم!... تو توي يه دوره خاص، شرايط ويژه اي داشتي!... اين دوره، خيلي طول كشيد و تو از هم سن و سالات، خيلي عقب موندي!... يه نگاه به خواهرت بنداز! آميتيس، يه دكتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسينش مي كنم!... داره براي دوره تخصصش هم آماده مي شه؛ اما تو تازه شروع كردي!... بايد سالهايي كه از دستت رفته رو جبران كني و خودت رو به هم سن و سالات برسوني! براي اينكار، نياز داري، بعضي چيزا رو قرباني كني و فقط به درس و كار بچسبي؛ مي دونم سخته! اما تو از پسش برمياي!... منم مي دونم هنوز آمادگي اداره كردن يه شركتو نداري، براي همينم گفتم خودم با چند تا از وكلام و يكي از استادات، كمكت مي كنيم؛ توي اين مدت، علاوه بر كلاساي دانشگات، بايد كلاساي مديريت رو هم بري!... اينجوري كم كم راه ميفتي!" راميس، سرش را بلند كرده بود و به چشمهاي پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از اين قفس طلايي، اصلاً خوشش نمي آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نيز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتي را درون او ذوب مي كرد و از بين مي برد.سري به علامت تسليم، تكان داد و به آرامي گفت:" چشم!... همه تلاشمو مي كنم!"

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 184
  • بازدید کلی : 20025
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه