loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 197
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

هنگاميكه در پاركينگ خانه شان، از ماشين پياده شد، نگاهي به جاي خالي ماشينهاي پدر و مادرش و آميتيس انداخت. آميتيس و شباهت فوق العاده آن دو به يكديگر! چرا فكرش را زودتر نكرده بود؟! او با ترس و استرس، خودش را سريعاً به خانه رسانده بود كه بيش از اندازه پولدار بودنشان و مقام بالاي پدرش را از باران مخفي كند و اكنون قل همسان ديگرش، با چهره اي دقيقاً شبيه به او، با ماشيني حتي مدل بالاتر از مال او، در دانشگاه بود! و بدتر از همه اينها، آميتيس، عاشق اين بود كه همه بدانند آنها از چه خانواده سطح بالايي هستند و خودش تا چه حد، مقام و تحصيلات بالايي دارد و عاشق احترامي بود كه مردم بعد از فهميدن اين مسائل، به او مي گذاشتند. و اگر بنا به هر دليلي، باران بيشتر از گرفتن چند كتاب، درون دانشگاه مي ماند و در كمال بدشانسي راميس، با آميتيس مواجه مي شد...! خب، راميس نمي دانست ممكن است باران چه فكري بكند، چه عكس العملي نشان دهد و چه اتفاقي روي دهد! و همين ندانستن، اعصاب او را متزلزل مي كرد و استرس و آشفتگي عجيبي به او تحميل مي كرد. خودش هم نمي فهميد چرا اين دوستي، كه هنوز ريشه و استحكام عميقي نداشت تا اين حد برايش مهم بود! فقط احساس مي كرد باران را دوست دارد و او را در زندگيش مي خواهد، به همان شيوه اي كه احساس مي كرد از شراره خوشش نمي آيد و ترجيح مي دهد فاصله اش را با او حفظ كند، و اتفاقات همانروز، سندي بود بر تأئيد درستي احساساتش نسبت به شراره!

در ماشينش را بست و به ماشينش تكيه داد! اخم كرده بود و با ناراحتي به جاي خالي ماشين آميتيس خيره شده بود. بايد قبل از آنكه همه چيز خراب شود، درستش مي كرد، اما چگونه؟! حتي اگر به آميتيس زنگ مي زد و از او خواهش مي كرد كه اقدامات احتياطي را رعايت كند، آميتيس كه باران را نمي شناخت! او كه نمي توانست از همه آدمها فرار كند! بگذريم از اينكه احتمالاً اين افكار و رفتار به نظرش غيرمنطقي و بچگانه مي آمد و چه بسا كه اصلاً قبول نمي كرد! اي كاش شماره موبايل باران را گرفته بود تا حدأقل بتواند بفهمد او هنوز دانشگاه است يا به خانه رفته است! شايد او اكنون خانه بود و همه اين نگرانيها، بي مورد بود! با حوادث آشفته آنروز، ديگر حواسي براي گرفتن شماره تلفن برايش نمانده بود! به اين نتيجه رسيد كه در اين شرايط، هيچكاري از دستش ساخته نيست و فقط بايد به خدا توكل كند.

با آسانسور، به طبقه دوم خانه شان رفت و بعد از آنجا، وارد باغ بزرگ و باشكوهي شد كه بر روي تراس بزرگ طبقه دوم ساخته بودند. بر روي يكي از صندليها نشست و به درخت سيبي كه كاشته بود، خيره شد. برگهاي درخت، هر چهار رنگ سبز و زرد و نارنجي و قهوه اي را دارا بودند. عمو مهران –باغبانشان- خيلي خوب به همه باغ مي رسيد، مخصوصاً توجه و مراقبت ويژه اي به اين درخت داشت، چرا كه مي دانست راميس، آن را خيلي دوست دارد. راميس هرگاه ناراحت بود، به كنار آن درخت مي آمد و گاهي با آن حرف مي زد، اينكار به او آرامش مي داد، اما فقط عمو مهران اينرا مي دانست كه گهگاه او را در اينحال ديده بود.

بازدید : 195
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس، كتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روي مبل جلوي كتابخانه آميتيس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت براي شنيدن اخبار مربوط به او، برنامه هاي روزانه اش را به هم بريزد. راميس، صداي كارهاي آميتيس را مي شنيد و حدس مي زد كه در آن لحظه، مشغول چكاري است. صداي شير آب حمام را مي شنيد و حدس مي زد آميتيس، گلبرگهاي گل رزي را كه عمو مهران، صبح برايش چيده است را از گلها جدا كرده و درون وان حمام ريخته و آماده حمام مي شود. بعد هم نوبت لوسيون بدن و سشوار و آرايش موهايش بود. در آخر هم ربع ساعتي را صرف انتخاب رنگ لاكش مي كرد كه بايد با رنگ لباسي كه آنروز مي خواست درون خانه بپوشد، ست مي بود. راميس، صداي آميتيس را به خاطر مي آورد كه با حالتي دلخور مي گفت:" من نمي فهمم چرا بايد اين لباساي تكراري و ملال آورو تو دانشگاه بپوشيم، مگه يه ذره سليقه و مد چه ايرادي داره؟!"

اكنون ديگر راميس، صداهاي ناشي از كارهاي آميتيس را نمي شنيد و غرق كتابش شده بود. خيالش راحت شده بود كه باران، آميتيس را نديده است و مي توانست از خواهرش كمك بگيرد، تا چند ماهي، رازش را از باران، مخفي نگاه دارد. اين آسودگي خيال، به او كمك مي كرد تا راحت تر بتواند بر روي كتابش متمركز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهاي خوب بود!

نمي دانست چقدر گذشته است كه رايحه اي لطيف و لذت بخش، مشامش را نوازش كرد. غرق در اتفاقات داستان، مي انديشيد:"به به! چه عطر دل انگيزي!... اين رايحه از كجا مي آد!؟" حتي خودش هم متوجه نبود كه ذهنش اين افكار را با خودش تكرار مي كند، صداي آميتيس او را به خود آورد:" تو هنوز اينجايي؟!" با شنيدن صداي او، از عالم داستانش بيرون آمد و متوجه شد كه اين عطر خوش، از وجود آميتيس بر مي خيزد و اينبار صداي ذهنش را به خاطر آورد كه پرسيده بود اين عطر خوش از كجاست و اكنون مغزش، هم مي توانست معناي اين سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آميتيس، در حاليكه جلوي آينه اي كه كل ديوار سمت اتاق لباسش را مي پوشاند، ايستاده بود و موهايش را نوازش مي كرد، خيلي خونسرد و بي تفاوت گفت:" خب، حالا جريان چيه؟!" راميس كه به سرد و بي تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روي مبل، صاف نشست تا ماجرا را براي او تعريف كند:" امروز يه سري اتفاقا سر كلاس برنامه ريزيم افتاد!... اوم!... راستش من به كمك تو نياز دارم!" آميتيس لحظه اي از برانداز كردن خودش، درون آينه دست برداشت و در حاليكه لبخند كمرنگي، گوشه لبش نشسته بود، به راميس نگاه كرد:" مي خواي باهات بيام سر كلاستون؟!" راميس كه از حالت او فهميده بود، احتمالاً راضي كردن او كار ساده اي نخواهد بود، به آرامي گفت:" نه، راستش... فكر كنم چند وقتي تو دانشگاه، نتونم ببينمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" بايد همه جريانو برات تعريف كنم تا متوجه منظورم بشي!" آميتيس كه فهميده بود راميس، دلش نمي خواهد هويتش فاش شود، همان علاقه و اشتياق اندكش را نيز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آينه خيره شد و بعد در حاليكه به سمت در اتاقش مي رفت، گفت:" من خيلي گرسنمه!... بيا بريم تو آشپزخونه!" راميس با سر، تسليم شدنش را اعلام كرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.

بازدید : 184
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

صداي بسته شدن در اتاق خواهرش را كه شنيد، ناگهاني از حالت خوابيده به نشسته در تختش، تغيير حالت داد و كتابي كه در دستش بود را بر روي تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پريد:" سلام. خوبي؟! چه خبر؟!" آميتيس با تعجب نگاهش مي كرد، در حاليكه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسيده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبري نيس!... چيزي شده؟!" راميس به كنارش رسيده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسيد:" امروز هيچكدوم از اساتيد يا همكلاسياي منو ديدي؟!" با كمي فكر در مورد اتفاقات آنروز، به اين نتيجه رسيده بود كه پنهان كردن هويت خانواده اش از باران كافي نيست و بايد آنرا از همه پنهان كند تا احتمال خطر را كاهش دهد. آميتيس با ترديد، سرش را كج كرد و متفكرانه جواب داد:" نه! فكر نكنم!... من كه اصلاً نمي شناسمشون!..." و بعد نگاه كنجكاوش را متوجه راميس كرد:" بايد شخص خاصي رو مي ديدم!؟... چيزي شده راميس؟!" راميس كه انگار خيالش راحت شده بود، رفت و روي تخت آميتيس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض كن، بيا برات تعريف مي كنم!" آميتيس سرش را به علامت موافقت تكان داد و باشه اي گفت و وارد اتاق لباسش شد.

راميس، خودش را بر روي تخت آميتيس رها كرد و همانطور كه چهار زانو بود به پشت بر روي تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روي تخت آميتيس افتادند و كمي به بالا پرتاب شدند و بعد بر روي تخت، آرام گرفتند.

بازدید : 208
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

- احتمال مي دم استاد برنامه نويسيمون، تو سلف كه ما رو با همديگه ديده، همه چيزو در مورد خانوادمون از يكي شنيده، براي همينم امروز سر كلاس اينجوري رفتار كرد!

آميتيس كه تا كنون فقط در سكوت، به ماجرا گوش مي داد، نگاهي به بشقاب نيمه خالي اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به راميس چشم دوخت و خيلي خونسرد گفت:" خب، اينكه بد نيست!... استادتون هواتو داره!" راميس چند لحظه اي در سكوت نگاهش كرد، چرا آن دو كه از لحاظ ظاهر، كاملاً شبيه به يكديگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحيه و طرز فكر تا اين حد متفاوت بودند! آهي كشيد و سعي كرد قضيه را از ديدگاه خودش، توضيح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها عليه من جبهه بگيرن، اين كجاش خوبه؟!" آميتيس كه انگار مسئله اي بديهي را توضيح مي دهد، ابروهايش را بالا داد و چشمهايش را از سر بي حوصلگي، خمار كرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئيس دانشگاهي، همه طرفدارت مي شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نيست، به خاطر بي اطلاعي همكلاسياته!" راميس مي دانست كه آميتيس اين را از روي تجربه مي گويد. آميتيس عادت داشت هركجا كه مي رفت، به نحوي به همه مي فهماند كه خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد ديگران بايد به آنها احترام مي گذاشتند. رفتار و فخرفروشي اي كه راميس، اصلاً از آن خوشش نمي آمد! او به خوبي فهميده بود كه توضيح دادن، هيچ فايده اي ندارد، چرا كه آن دو كلاً اصول و ديدگاهشان يكي نبود، بنابراين تصميم گرفت كه فقط مستقيماً خواسته اش را مطرح كند:" مي تونم يه خواهشي ازت بكنم؟!" آميتيس حدس مي زد او چه مي خواهد بگويد و تصميم گرفته بود كه قبول كند در دانشگاه، او را نبيند اما شرايط را به گونه اي فراهم كند كه خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عيناً بفهمد كه فاش شدن هويت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اينرو با ملايمت گفت:" حتماً!... چي مي خواي؟!" راميس با اينكه اميدي به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعي كرد به آرامي خواسته اش را مطرح كند:" ميشه خواهش كنم، چند ماهي رو با ماشينت به دانشگاه نياي؟! آژانس بگير!... اينجوري من و باران بيشتر با هم آشنا ميشيم و باران مي فهمه كه من، اصلاً از جرياناتي مثل جريان امروز، خوشم نمياد و موقعيتمو درك مي كنه!" اين خواسته خيلي بيشتر از انتظار آميتيس بود! در حاليكه چشمهايش از تعجب گرد شده بود، با حالتي نيمه جيغ گفت:" چي؟!... با ماشين نيام دانشگاه، فقط براي اينكه باران نفهمه ما كي هستيم!؟... اصلاً اين باران كيه كه تا اين حد برات مهمه!؟... تازه شايد اگه بفهمه تو كي هستي، بيشترم ازت خوشش بياد!... اين ديگه چه وضعيه!؟" راميس سعي كرد با صبر و خونسردي و با ملايمت جوابش را بدهد:" ببين آميتيس!همه مثل تو به مسائل نگاه نمي كنن!... باران بيشتر شبيه منه تا تو!" آميتيس حسابي لجش گرفته بود. حس مي كرد در اين جمله، نوعي توهين نهفته است:" اين باران از چه جور خانواده ايه!؟" راميس نيز كم كم طاقتش را از دست مي داد:" من چه مي دونم! و برامم مهم نيست!" آميتيس پوزخندي زد:" معلومه كه برات مهم نيست!... شرط مي بندم مثل چند سال پيش، دوباره جذب يه آدم بدبخت و بيچاره و سطح پائين شدي!" ايندفعه راميس از عصبانيت آتش گرفته بود، از سر ميز ناهارخوري برخاست و در حاليكه عصبانيت از چشمانش مي باريد و دستهايش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحكم گفت:" مي تونستي خيلي راحت بگي كه اينكارو نمي كني! هيچ دليلي براي توهين به من يا آدمايي كه من دوست دارم و بهشون اهميت مي دم، وجود نداره!" آميتيس كه از اينكه خواهرش را آزرده بود، دلش خنك شده بود، با بي تفاوتي گفت:" اينكه از همون اول، معلوم بود كه من توي يه نقشه غيرمنطقي و بچگانه شركت نمي كنم!... اونم بخاطر آدمي كه اصلاً معلوم نيس اصالت داره يا نه!" راميس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصيلات نيست!" آميتيس پوزخندي زد:" تعريف تو از اصالت خيلي ابتدائيه!" و در دل انديشيد:" نمي دونم چرا بابا هميشه فكر مي كنه تو باهوشتر و بهتر از مني، در حاليكه تو هميشه با كارات، سرافكنده اش مي كني!" در آن لحظه، راميس، احساس مي كرد آن كسي كه سطحي و سطح پائين است، خواهرش است و اصلاً دليلي وجود ندارد با بحث كردن با چنين آدمي، ارزش خود را پائين بياورد، بنابراين بدون گفتن كلامي، به سمت اتاقش به راه افتاد.

بازدید : 218
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

وارد اتاقش كه شد با يك حركت، گوشي موبايلش را از روي ميز آرايشش قاپيد و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روي مبل رها كرد و شماره سپيده را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پيغامگير سپيده منتقل شد:" سلام، سر كلاسم! پيغام بذارين!" تماس را قطع كرد و در اوج عصبانيتش خنديد:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پيغامگيرشو فعال كرده كه سر كلاسم!... با اون فاميل اعجوج معجوجش، حق داره!... فكر كنم مي خواد يه خرده بچزونتشون، يه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون!" با اين افكار كمي آرامتر شد. نگاهي به ساعتش انداخت:" يادم رفته بود اين ساعت كلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ مي زنم كه مطمئن بشم خونه س!" اما دلش آرامش مي خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت مي برد!؟... حالا با باران چكار كند؟! كم خطرترين و بهترين راه اين بود كه جريان را از زبان خودش بشنود تا از كس ديگري، اما... با اينحال نيز از عكس العملش مي ترسيد. اين افكار هيچ كمكي به او نمي كرد؛ عصباني تر و آشفته تر از آن بود كه بتواند تصميمي منطقي بگيرد، بنابراين سعي كرد خود را آرام كند و بعد به سپيده زنگ بزند و با او درد دل كند. گرمكن ورزشي اش را پوشيد و به باغ بزرگي كه امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاريك بود. دلش گرفته بود و تحمل تاريكي را نداشت. همه چراغهاي باغ را روشن كرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فكر كردن به آلودگي هوا و مصرف بيش از حد برق را نداشت! يك امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگي كند، مگر چه مي شود! شروع به گرم كردن خودش كرد تا در ميان درختان شروع به دويدن كند. آميتيس، از باغ جلوي طبقه دوم، او را در باغ پائين مي ديد. مي دانست كه حسابي خواهرش را آزرده و عصباني كرده است، اما زمانيكه راميس، همه چراغهاي باغ را روشن كرد، فهميد اين مسئله، واقعاً براي او جدي است. به دو شيوه در برخورد با خواهرش فكر مي كرد كه هيچكدام شامل كمك كردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هركار مي خواهد انجام دهد.

2: سعي كند بفهمد اين باران كيست و چه نقطه ضعفهايي دارد!

احساسات او هم، درهم پيچيده و نامنظم بود! خودش هم نمي دانست كه دلش مي خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد يا درسي اساسي به او بدهد!

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 120
  • بازدید ماه : 154
  • بازدید سال : 347
  • بازدید کلی : 20188
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه