شراره به سمت راميس خم شد:" تو با استاد آشنايي اي داري؟" راميس با ناراحتي جواب داد:"نه، چرا؟!" اما خودش جواب را مي دانست! حتي باران كه مسائل جانبي كلاس را معمولاً متوجه نمي شد، متوجه توجه و علاقه زياد استاد به راميس، شده بود!
استاد مسئله اي را براي حل كردن به آنها داده بود و تا زمانيكه آنها آنرا حل كنند، سه بار به بالاي سر راميس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهي نظريه هايي راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اكنون، هم راميس و هم باران، مسئله را حل كرده بودند و الگوريتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر كلاس، ايستاده بود؛ اما به جاي آنكه حواسش به ساير دانشجويان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهاي كلاس هم، نگاهش به راميس بود.
راميس و باران، از سر بيكاري، نگاهي به جزوه هاي يكديگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستي حل كرده بودند اما به دو روش كاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندي از سر رضايت و تحسين به يكديگر زدند. شراره كه متوجه شده بود، آن دو ديگر بر روي مسئله كار نمي كنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه هاي آن دو را به سمت خودش كشاند:" شما دو تا، حلش كردين؟!" باران به آرامي گفت:" آره!" و شراره درحاليكه جزوه راميس را برمي داشت، گفت:" ببينمش؟!" و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و كمي كه آنرا خواند، رو به راميس پرسيد:" ايرادي نداره از روش بنويسم!؟" راميس نگاهي به باران انداخت كه او هم به او چشم دوخته بود؛ درحاليكه هنوز هم به چشمان مهربان باران، زل زده بود، با بي تفاوتي، شانه هايش را بالا انداخت و جواب شراره را داد:" نه، چه ايرادي!؟ بنويس!" و جواب لبخند مهربانانه و ستايشگرانه باران را با لبخند داد؛ شراره نيز با خوشحالي، شروع به پاك كردن جواب خودش، و رونويسي كردن از روي جواب راميس كرد. استاد كه چشم از راميس برنمي داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود كه دوتاي آنها، مسئله را حل كرده اند و سومي در حال رونويسي است! از انتهاي كلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ و زمانيكه به كنار آن سه رسيد؛ نگاهي به شراره انداخت كه با عجله مشغول رونويسي بود و بعد به باران و راميس نگاه كرد كه با بي خيالي مشغول حرف زدن بودند. به كنار راميس رفت و دستش را بر دسته صندلي او گذارد:" شما جزوه تون كجاس؟!" باران و راميس، همزمان به او نگاه كردند و زمانيكه ديدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، راميس با ترديد به سمت شراره با دست اشاره كرد. استاد، جزوه راميس را از زير دست شراره، بيرون كشيد و آنرا بر روي دسته صندلي راميس گذاشت. شراره با ناراحتي و نگراني، به استاد نگاه كرد؛ و استاد كه با اخم به او خيره شده بود، با عصبانيت خفيفي گفت:" وقتي مسئله اي مي دم، براي اينه كه خودتون روش فكر كنين و حلش كنين، نه اينكه از رو دست همديگه كپي بزنين!" و بعد به كنار تريبون خودش رفت و رو به كلاس پرسيد:" كيا الگوريتمو نوشتن؟!" شراره كه تمام مراحل حل مسئله راميس را خوانده بود، درحاليكه آخرين قسمتهاي آنرا با ناراحتي و عصبانيت مي نوشت، دستش را بالا گرفت. راميس و باران كه با نگراني او را نگاه مي كردند، با ديدن اين حركت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند كه با ناراحتي و عصبانيت، نگاهش را از شراره گرفت و به راميس دوخت. آن دو نيز با ترديد، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به راميس گفت:" شما بياين پاي تخته و حلش كنين!"راميس برخاست و به كنار تخته رفت.
زمانيكه راميس، در ماژيك را بست و از جلوي تخته كنار رفت، استاد نگاهي به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! يه نمره مثبت بهتون مي دم؛ اما ديگه هيچوقت اجازه ندين كسي از هوشتون سوءاستفاده كنه!... اگه كسي فكر مي كنه، خودش نمي تونه مسئله ها رو حل كنه، چرا مياد دانشگاه و جاي يكي ديگه رو اشغال مي كنه!" راميس و باران با نگراني به شراره نگاه كردند كه از عصبانيت سرخ شده بود.
استاد علامت مثبتي، كنار اسم راميس گذاشت و خسته نباشيدي رو به كلاس گفت و با همان حالت عصبانيتش، از كلاس خارج شد.