loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 203
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

شراره به سمت راميس خم شد:" تو با استاد آشنايي اي داري؟" راميس با ناراحتي جواب داد:"نه، چرا؟!" اما خودش جواب را مي دانست! حتي باران كه مسائل جانبي كلاس را معمولاً متوجه نمي شد، متوجه توجه و علاقه زياد استاد به راميس، شده بود!

استاد مسئله اي را براي حل كردن به آنها داده بود و تا زمانيكه آنها آنرا حل كنند، سه بار به بالاي سر راميس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهي نظريه هايي راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اكنون، هم راميس و هم باران، مسئله را حل كرده بودند و الگوريتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر كلاس، ايستاده بود؛ اما به جاي آنكه حواسش به ساير دانشجويان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهاي كلاس هم، نگاهش به راميس بود.

راميس و باران، از سر بيكاري، نگاهي به جزوه هاي يكديگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستي حل كرده بودند اما به دو روش كاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندي از سر رضايت و تحسين به يكديگر زدند. شراره كه متوجه شده بود، آن دو ديگر بر روي مسئله كار نمي كنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه هاي آن دو را به سمت خودش كشاند:" شما دو تا، حلش كردين؟!" باران به آرامي گفت:" آره!" و شراره درحاليكه جزوه راميس را برمي داشت، گفت:" ببينمش؟!" و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و كمي كه آنرا خواند، رو به راميس پرسيد:" ايرادي نداره از روش بنويسم!؟" راميس نگاهي به باران انداخت كه او هم به او چشم دوخته بود؛ درحاليكه هنوز هم به چشمان مهربان باران، زل زده بود، با بي تفاوتي، شانه هايش را بالا انداخت و جواب شراره را داد:" نه، چه ايرادي!؟ بنويس!" و جواب لبخند مهربانانه و ستايشگرانه باران را با لبخند داد؛ شراره نيز با خوشحالي، شروع به پاك كردن جواب خودش، و رونويسي كردن از روي جواب راميس كرد. استاد كه چشم از راميس برنمي داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود كه دوتاي آنها، مسئله را حل كرده اند و سومي در حال رونويسي است! از انتهاي كلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ و زمانيكه به كنار آن سه رسيد؛ نگاهي به شراره انداخت كه با عجله مشغول رونويسي بود و بعد به باران و راميس نگاه كرد كه با بي خيالي مشغول حرف زدن بودند. به كنار راميس رفت و دستش را بر دسته صندلي او گذارد:" شما جزوه تون كجاس؟!" باران و راميس، همزمان به او نگاه كردند و زمانيكه ديدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، راميس با ترديد به سمت شراره با دست اشاره كرد. استاد، جزوه راميس را از زير دست شراره، بيرون كشيد و آنرا بر روي دسته صندلي راميس گذاشت. شراره با ناراحتي و نگراني، به استاد نگاه كرد؛ و استاد كه با اخم به او خيره شده بود، با عصبانيت خفيفي گفت:" وقتي مسئله اي مي دم، براي اينه كه خودتون روش فكر كنين و حلش كنين، نه اينكه از رو دست همديگه كپي بزنين!" و بعد به كنار تريبون خودش رفت و رو به كلاس پرسيد:" كيا الگوريتمو نوشتن؟!" شراره كه تمام مراحل حل مسئله راميس را خوانده بود، درحاليكه آخرين قسمتهاي آنرا با ناراحتي و عصبانيت مي نوشت، دستش را بالا گرفت. راميس و باران كه با نگراني او را نگاه مي كردند، با ديدن اين حركت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند كه با ناراحتي و عصبانيت، نگاهش را از شراره گرفت و به راميس دوخت. آن دو نيز با ترديد، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به راميس گفت:" شما بياين پاي تخته و حلش كنين!"راميس برخاست و به كنار تخته رفت.

زمانيكه راميس، در ماژيك را بست و از جلوي تخته كنار رفت، استاد نگاهي به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! يه نمره مثبت بهتون مي دم؛ اما ديگه هيچوقت اجازه ندين كسي از هوشتون سوءاستفاده كنه!... اگه كسي فكر مي كنه، خودش نمي تونه مسئله ها رو حل كنه، چرا مياد دانشگاه و جاي يكي ديگه رو اشغال مي كنه!" راميس و باران با نگراني به شراره نگاه كردند كه از عصبانيت سرخ شده بود.

استاد علامت مثبتي، كنار اسم راميس گذاشت و خسته نباشيدي رو به كلاس گفت و با همان حالت عصبانيتش، از كلاس خارج شد.

بازدید : 192
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بودن راميس با آميتيس در سلف اساتيد، عوارضي داشت كه اين عوارض كم صبر، علاقه فوق العاده اي به خودنمايي داشتند.تنها دو ساعت از بودن راميس و آميتيس در سلف مي گذشت و اكنون اولين عارضه به همراه استاد برنامه نويسي، وارد كلاس شد!

استاد درحاليكه ليست دانشجويان در دستش بود، وارد كلاس شد و اولين كاري كه كرد، چرخاندن نگاه كنجكاوانه اش در ميان دانشجويان دخترش بود و خيلي زود راميس را كنار باران يافت؛ لبخند كمرنگي از سر رضايت زد؛ اما فقط او نبود كه راميس را تشخيص داده بود؛ راميس نيز او را در سلف ديده بود كه كنار چند تن ديگر از اساتيد ايستاده بود و او را نگاه مي كردند و با يكديگر حرف مي زدند. راميس، هرگز چهره اي را كه حتي فقط يكبار ديده بود، فراموش نمي كرد و اكنون به خوبي مي دانست كه استادش، او را بيشتر به چشم دختر رئيس دانشگاه مي بيند تا دانشجويش؛ و... راميس از آن دسته آدمهاي نايابي بود كه نه تنها از اين مسئله سوءاستفاده نمي كرد كه حتي از اين موضوع، خوشش هم نمي آمد.

بازدید : 212
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

همينكه استاد از در كلاس خارج شد، شراره كه با عصبانيت، وسايلش را به درون كيفش مي ريخت؛ رو به راميس كرد و با چشماني شرربار با عصبانيت و غيظ گفت:" حالا نمي شد به استاد نگي جزوه تو دادي به من؟!" باران و راميس، با تعجب نگاهش كردند؛ راميس جوابش داد:" استاد از من پرسيد جزوه ت كجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چيزي كه بهش نگفتم!"

- نمي تونستي حالا همين كارم نكني؟!

اينبار باران به آرامي جوابش داد:" شراره! استاد از اول كلاس، چند بار اومد بالا سر راميس؛ مطمئن باش جزوه راميسو مي شناسه! فقط دنبال بهانه مي گشت! اينا اصلاً تقصير راميس نيست!" شراره كه همه وسايلش را به درون كيفش ريخته بود، برخاست و اينبار با عصبانيت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصير راميس نيس!؟... راميس مي خواس از استاد نمره بگيره، چرا منو خراب كرد؟!... اصلاً راميس و استاد چه نسبتي با هم دارن كه استاد اينقد مواظبشه و هي مياد جزوه شو چك مي كنه كه بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا بايد دنبال بهانه باشه كه منو سر كلاس، سنگ رو يخ كنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا يه مسئله رو تونستين حل كنين، خيلي باهوشين و هركي نتونست حلش كنه، خنگه؟!" راميس قدمي به سمت شراره برداشت:"شراره! منكه گفتم هيچ نسبتي با استاد ندارم!... اصلاً نمي دونم استاد چرا اينجوري كرد! به علاوه، من اصلاً نمي دونستم كه استاد مي خواد برا حل اين مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در كشاند و با عصبانيت رو به راميس گفت:" تو كه راست مي گي! ما هم هرچي بگي، باور مي كنيم!" و بعد رو به باران گفت:" بيا بريم!" باران چند قدمي به حالت دو، به دنبال شراره كشيده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعي كرد محكم سر جايش بايستد. شراره هم ايستاد و با خشم نگاهش كرد. باران به آرامي رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فكر كنم همه مون ناراحت شديم، ولي اين دليل نمي شه عصبانيت و ناراحتيتو سر راميس خالي كني!" شراره با عصبانيت نگاهش كرد:" نكنه تو هم ديدي استاد هواشو داره، مي خواي بهش نزديك شي كه شايد هواي تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نكن، او براي منافع خودش، دوستاشم خراب مي كنه! مگه امروز منو خراب نكرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب مي كنه!اون فقط برا استادا خودشيريني مي كنه، همين... بيا بريم!" و قدمي به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگيرد. اما باران قدمي به عقب برداشت:" شراره! الآن اين تويي كه داري سعي مي كني راميسو خراب كني درحاليكه خودتم خوب مي دوني اصلاً تقصير راميس نيس!" شراره با عصبانيت گفت:" تو هم برو خودشيريني استادا رو بكن!" و با عصبانيت از كلاس خارج شد. بقيه دانشجوها كه تا كنون فقط اين صحنه را نگاه مي كردند به سمت خارج كلاس به راه افتادند؛ صدايي از بين دخترها گفت:" واقعاً كه هردوتاشون خودشيرينن!" و صداي خنده چند دختر به گوش رسيد! نگاههايي از سر دلسوزي از جانب بعضي دخترها و پسرها نيز به چشم مي خورد، اما نگاههاي تحقيرآميز و پوزخندهايي نيز وجود داشت! باران نگاهش را از همكلاسي هايش گرفت و به سمت صندليش رفت تا بقيه وسايلش را جمع كند. راميس با شرمندگي به آرامي گفت:" معذرت مي خوام!" باران با لبخندي مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دليلي براي عذرخواهي وجود نداره!... راستشو بخواي باورش سخته كه شراره و بعضي از بچه ها، واقعاً نمي فهمن قضيه چي بوده؛ ولي حتي اگرم اينطور باشه، مشكل از درك و فهم اوناس و اين هيچ ربطي به تو نداره. من اهميتي به كج فهمي ها و رفتار زشت ديگران نمي دم!" واقعيت آن بود كه باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقيه بچه ها و حتي استاد ناراحت شده بود، اما فكر مي كرد كه دليلي براي ناراحتي وجود ندارد و نبايد ناراحت شود و بنابراين سعي مي كرد همه چيز و از جمله ناراحتي اش را ناديده بگيرد.

راميس با قدرداني و محبت نگاهش كرد؛ در ابتدا او تصميم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت كند اما اكنون، باران از او در برابر شراره دفاع كرده بود. هر دو وسايلشان را جمع كردند و به سمت خانه به راه افتادند.

بازدید : 224
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوي آنها در افكار خود غرق و ساكت بودند.. راميس مي انديشيد:" بعد از اين افتضاحي كه استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهيناي شراره به باران، چه جوري به باران بگم احتمالاً همه ش به اين خاطره كه من دختر رئيس دانشگاهم!... من مي خوام يه دوستي پايدار و ابدي رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً كه الآن ثابت كرد، يه دوست واقعيه و پاي حق وايميسته، حالا بهاش هرچي كه مي خواد باشه!... اما اگه بفهمه كه همه اين جنجالا واقعاً به اين خاطر بوده كه استاد منو مي شناسه و مي خواسته توجهمو جلب كنه چي؟! نظرش نسبت بهم عوض نمي شه!؟... شايد اگه بيشتر منو مي شناخت اينقدر سخت نبود، اما الآن كه هيچ شناختي از شخصيت من نداره، نمي دونم چه نتيجه گيري اي مي كنه و چه تصميمي مي گيره!... از طرفيم مي ترسم الآن ازش مخفي كنم و بعداً كه بفهمه حسابي ناراحت و عصباني شه!... الآن كه برسيم سردر، از روي ماشينم، كنجكاو مي شه كه بابام چكاره س كه اينقد پولداريم!... چي بگم بهش؟!... خدايا! چكار كنم!؟" و با نگراني، نگاهي به باران انداخت كه سر به زير انداخته بود و آرام در كنار او راه مي رفت؛ او نيز در افكار خودش غوطه ور بود:" من هنوز راميسو نمي شناسم اما به نظر دختر بدي نمي آد!... اما در مورد شراره!؟... كاملاً معلومه كه يه آدم فرصت طلبه كه براي منافع خودش، خيلي راحت، تو رو هم خراب مي كنه!... خدائيش، هيچ تمايلي ندارم باهاش دوست باشم! عين يه زالو مي مونه كه فقط برا اين بهت مي چسبه كه ازت تغذيه كنه!... توي همين روز اولي، چند بار بهم ضربه زد!... توي اين دوستي، فقط آسيب مي بينم و اگه بخوام رابطه مو با شراره، حفظ كنم و راميس رو هم كنار خودم نگه دارم، مطمئناً راميس هم ضربه مي خوره!... نمي دونم دوستيم با راميس به كجا مي رسه، ولي مطمئناً دوستي با شراره رو نمي خوام! او بهتره با آدمايي مثل خودش دوست شه، كه همديگه رو درك مي كنن و از پس هم برمي آن!..." و بعد افكارش به سمت ديگري متمايل شد:" دلم رمان مي خواد!... بد نيست برا اينكه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به راميس، كه او نيز اكنون سر به زير انداخته بود و آرام در كنارش راه مي رفت، پرسيد:" راميس!... من مي خوام برم كتابخونه! تو هم مياي؟!" راميس برگشت و با تعجب نگاهش كرد:" كتابخونه براي چي؟!" لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً ميرن كتابخونه كه كتاب بگيرن!... دلم رمان مي خواد!" و بعد در دل انديشيد:" طفلك راميس!... هنوزم از اتفاقي كه افتاده، گيج و ناراحته!" و دستش را بر بازوي راميس گذاشت:" اينقدر فكرشو نكن راميس!... تقصير تو نبود!... تو هيچ كار اشتباهي نكردي!... راستش به نظر من، فكر مي كردي داري به شراره لطف مي كني! اگه او عسلو مي خوره و دستتم گاز مي گيره، اين ديگه تقصير تو نيست!" راميس، از تشبيهي كه باران به كار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندي زد و با محبت باران را نگريست:" مرسي از حمايتت!" باران، شانه هايش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم!" راميس با قدرداني نگاهش كرد:" مي دونم و همين ارزشمندت مي كنه!" اينبار باران از درك بالاي راميس، لذت برده بود و با قدرداني او را نگاه مي كرد.

راميس متوجه شده بود كه با رفتن باران به كتابخانه، مي تواند كمي براي خودش، زمان بخرد، تا باران او را بيشتر بشناسد. اگر باران به تنهايي به كتابخانه مي رفت، او مي توانست سريعاً خودش را به ماشينش برساند و بدون هرگونه جلب توجهي،آنجا را ترك كند. چند ماهي را هم كلاً بدون ماشين،هرجا كه مي خواست مي رفت، و طي اين مدت، او و باران، آنقدر شناخت نسبت به يكديگر پيدا مي كردند كه احتمال قضاوتهاي عجولانه را كاهش مي داد و احتمالاً باران درك مي كرد كه اتفاقات و موقعيتهاي پيش آمده، اگرچه مرتبط به وضعيت راميس بود، اما اصلا تقصير او نبود. راميس رو به باران گفت:" راستش، اصلاً حوصله كتابخونه رو ندارم!... ترجيح مي دم برم خونه!" باران كه فكر مي كرد اين بي حوصلگي، نتيجه درگيريهاي چند دقيقه پيش است، كاملاً دركش مي كرد، سري به علامت رضايت تكان داد و لبخندي از سر مهرباني زد:" باشه، مراقب خودت باش!" راميس هم به رويش لبخند زد:" مرسي!... تو هم مراقب خودت باش!" به گرمي با يكديگر دست دادند و خداحافظي كردند. باران به سمت كتابخانه به راه افتاد و راميس با استرس و عجله، به طرف ماشينش به راه افتاد؛ زمانيكه به اندازه كافي از دانشگاه دور شد، فشار پايش را از روي گاز كم كرد و نفسي به راحتي كشيد.

كتابخانه خلوت بود و باران خيلي زود، دو كتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حركت نوبت بعدي اتوبوسها، كمي وقت داشت و اميدوار بود كه راميس هنوز نرفته باشد و بتواند تا داخل شهر، با او برود.

زمانيكه به سردر رسيد، هرچه نگاه كرد، راميس را نديد؛ او درون هيچكدام از اتوبوسها نيز نبود؛ با خودش انديشيد:" شايد با تاكسي رفته!" و سوار اتوبوس شد تا به تنهايي راهي خانه شود.

بازدید : 197
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

دفتر خاطرات باران:

" امروز يه روز پر هياهو بود براي من! سه تا دوست پيدا كردم، كه خب،... دوتاي اولي رو خيلي هم نمي شه دوست حساب كرد! دلم نمي خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتي يه الماس پيدا مي كني، دو تا برنز به چشمت ميان؟!... هاهاها! حس بدجنسيم فوران كرده، حقشونه!

اوه، ببخشين، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنيم! و اما الماس خانوم! سر كلاس برنامه نويسي اومد و كنارم نشست و خودشو معرفي كرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! تركيب بندي رنگ تيپش، چه آرامشي به آدم ميده!... اونم مثل من، رنگ روشن مي پوشه و چقدم بهش مياد! شخصيتشم مثل رنگ لباساش، آبي و آرومه! امروز استاد برنامه نويسي، عجيب، كليد كرده بود رو اين بيچاره!... خودش كه مي گه با استاد آشنايي اي نداره، اما استاد، عجيب مشكوك مي زد! شايدم استاد مي شناستش و ايشون، استادو نمي شناسه!... شايدم استاد، همينجوري ازش خوشش مياد! همونطور كه من ازش خوشم مياد!... نميدونم واقعاً! اما توجه بيش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمي فهمم استاد چرا اينجوري كرد! از همون اول، برا مسئله اي كه داد، نمره تعيين نكرد و نگفت حق ندارين بهم كمك كنين و رو دست هم نگاه نكنين!... اما همينكه شراره شروع كرد به نوشتن از رو دست راميس، اومد و جزوه رو از زير دستش كشيد بيرون و يه جوري حرف زد انگار شراره خنگه و سر امتحان تقلب كرده و بعدم راميسو برد پهلوي تخته و بهش نمره مثبت داد! بيچاره راميس! با اينكاراي استاد، همه كلاس بر عليهش شدن!... احساس مي كنم بچه ها، از منم زياد خوششون نمياد! چه جو بدي داره كلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نويسي داريم، خدا رحم كنه! معلوم نيس ممكنه چه شري به پا شه!... آه! كاش مي شد اساتيد و بچه ها رو عوض كرد! كاش مي شد با آدمايي بهتر زندگي كرد!... فعلاً فقط به راميس فكر مي كنم! طرز فكر و رفتار هيچكدوم ديگه شون برام مهم نيس!... خدايا! آدماي بدو از زندگيم حذف كن و آدماي خوبو به زندگيم اضافه كن!

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 226
  • بازدید کلی : 20067
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه