loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 193
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

باران و شراره كه از در كلاس بيرون رفتند، دختر مانتو آبي، از جايش برخاست و با حرص و ناراحتي، نفسش را بيرون داد. همان موقع صداي اس ام اس گوشيش، به صدا درآمد. خواهرش آميتيس بود كه پرسيده بود:" كلاست تموم شد كجا ميري؟!" جوابش داد:" كلاسم كنسل شد؛ دارم ميرم كتابخونه!" اس ام اس آمد:" پاشو بيا دفتر من! از اونورم با هم ميريم سلف." با اينكه خواهرش او را نمي ديد، به علامت موافقت، سرش را كج كرد و به سمت دفتر كار او به راه افتاد.

آميتيس مشغول خواندن كتابي بود كه خواهرش وارد دفتر شد. آميتيس، نگاهي به چهره خواهرش انداخت:" سلام... چيه؟! چرا عين لشكر شكست خورده هايي؟!" دختر مانتو آبي، بر روي صندلي كنار ميز خواهرش نشست:" سلام... چون شكست خوردم!" و به چهره خواهرش نگاه كرد و لبخند زد. آميتيس، دستهايش را زير چانه اش حائل كرد و به ميز تكيه داد:" از كي شكست خوردي؟!... در چه زمينه اي؟!"

- از يه دختره تو كلاسمون! با دختري كه من مي خواستم باهاش دوست شم، دوست شد و رفيق آينده منو دزديد و رفت!

آميتيس سرش را به عقب برد و بلند بلند شروع به خنديدن كرد:" تو ديوونه اي راميس!... راميس در حاليكه با لبخند خواهرش را نگاه مي كرد، ابروها و شانه هايش را بالا داد:" شايد!"

- حالا اين دختره خيلي تاپه!؟

- اوووم!... نمي دونم! كاملاً مشخصه كه باهوشه! اما با بقيه گرم نمي گيره!... ساكت و آرومه، كارش به كار كسي نيس... يه جورايي ازش خوشم مياد! جذبم مي كنه!

آميتيس، درحاليكه لبخند مي زد، با كنجكاوي پرسيد:" مي خواي فقط مال خودت باشه؟!" راميس متفكرانه جوابش داد:" نه!... حرف حسادت نيست! از اون دختره كه باهاش دوست شده خوشم نمياد!... حس خوبي بهش ندارم!" آميتيس، دست به سينه به پشتي صندليش تكيه داد و متفكرانه گفت:" معمولاً بايد حساي تو رو جدي گرفت!" راميس درحاليكه ابروهايش را بالا مي داد، آرام گفت:" اوهوم!" در همين هنگام، صداي تقه زدن به در اتاق آميتيس، بلند شد و دو دختر وارد اتاق شدند و يكي از آنها، بلافاصله رو به راميس گفت:" استاد! كلاس آناتومي ساعت بعد تشكيل مي شه؟" و انگار كه ناگهان متوجه حقيقتي عجيب شده باشد، با هيجان گفت:" واي استاد! شما دوقلوئين؟!" راميس درحاليكه با لبخند به آميتيس اشاره مي كرد، گفت:" استاد، ايشونن!" دختر با چاپلوسيهاي سرشار از هيجانش، اتاق را روي سرش گذاشته بود:" واي! چه قشنگ!... كپي همديگه اين!" و بعد رو به راميس پرسيد:" شما استاد چي هستين؟!"راميس لبخند مهربانانه اي زد و گفت:"من دانشجوام! استاد نيستم!"

-آهان!

آميتيس اجازه بازپرسي بيشتر را به دخترك دانشجو نداد و گفت:" كلاس ساعت بعدتون، سر ساعت تشكيل مي شه!... بريد به بقيه هم اينو بگيد!" دخترك كه از اينكه فرصت فضولي بيشتر را از دست داده بود و مي دانست از دستور آميتيس نبايد سرپيچي كرد، با نااميدي گفت:" چشم استاد!" و به همراه دوستش از اتاق آميتيس خارج شد؛ وقتيكه خيالش راحت شد، به اندازه كافي از اتاق آميتيس دور شده است و او صدايش را نمي شنود، به آرامي به دوستش گفت:" مي دونستي باباشون، رئيس دانشگاس؟! شرط مي بندم با پارتي اومدن سر كار و دانشجو شدن!... فقط موندم حالا كه دوقلوان، چرا يكي شون از اون يكي اينقد عقب تره و تازه دانشجوئه! اونم الان بايد استاد باشه!" دوستش با هيجان پرسيد:" واقعاً؟! دختراي رئيس دانشگان؟!... خدا شانس بده!" و متفكرانه ادامه داد:" شايد اون يكي داره پروفسوري مي خونه!"

- آره، شايد!

بازدید : 194
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

هنگاميكه از در كلاس داستان نويسي، بيرون آمدند، باران همچنان ساكت بود. در تمام طول كلاس، حرف نزده بود، البته به غير از همان ابتداي كلاس كه استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفي كنند! اما شراره و سرور، حسابي در بحثهاي كلاس، شركت كرده بودند و به نظر مي آمد كلاس، حسابي برايشان، هيجان انگيز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش كرده بودند كه باران نيز وجود دارد! هر سه به سمت سلف مي رفتند و باران حتي به حرفهاي آن دو گوش نمي داد. در افكار خودش غرق بود. از همين ابتداي كار، احساس كرده بود، شراره دوست خوبي براي او نمي تواند باشد، معني اش اين نبود كه شراره كلاً دوست خوبي نبود، اتفاقاً به نظر مي رسيد، دوست مناسبي براي سرور باشد، اما باران و شراره؟!... خب، اين احتمالاً تبديل به يك رابطه يك طرفه مي شد كه در آن باران از خودش مايه مي گذاشت و آسيب مي ديد! باران همه اينها را در ذهن مرور مي كرد و با خودش كلنجار مي رفت كه رابطه اش را با شراره حفظ كند يا از آن صرفنظر كند. او با هيچكس در كلاسشان دوست نبود و درواقع به اين مسئله اهميت چنداني نيز نمي داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آيا شراره را انتخاب مي كرد؟! متأسفانه باران هيچگاه براي دوستي پيشقدم نمي شد و همواره ديگران او را انتخاب مي كردند. او واقعاً بلد نبود چگونه بايد يك دوستي پايدار را آغاز كند! احساس مي كرد هرگاه سعي در نزديك شدن به ديگران دارد، بيشتر آنها را فراري مي دهد، اما اگر صبر كند، چه بسا همانها او را انتخاب مي كردند و دوستي هاي طولاني مدت او، همواره اينگونه آغاز مي شد، هرچند خودش از اين مسئله خشنود نبود و نمي دانست عيب كار از كجاست!افكارش زياد و درهم و برهم بود و او نمي توانست به نتيجه درستي از آنها برسد. با ناراحتي فكر كرد:" من مطمئناً آي كيوي بالايي دارم، اما به همون اندازه، اي كيوم پائينه! آخه چرا!؟" صداي شراره، افكار باران را از هم دريد:" باران! حواست كجاس!؟... چرا جا موندي؟!... نمي خواي با ما بياي؟!... تندتر بيا، بريم سلف، من دارم از گشنگي مي ميرم!" باران قدمهايش را تدتر كرد:" دارم ميام!" به كنار شراره كه رسيد پرسيد:" تو واقعاً مي خواي سر همه كلاساي داستان نويسي بري؟!" شراره با هيجان و شادي جوابش داد:" معلومه! خيلي كلاسش باحاله!... مگه تو نمي خواي بياي!؟... تو واقعاً داستان مي نويسي؟! به نظر مي اومد، سر اين كلاس، حرفي واسه گفتن نداشتي!" باران در سكوت، لحظه اي شراره را نگاه كرد؛ از تيكه اي كه انداخته بود، خوشش نيامده بود. لحظه اي انديشيد:"يعني چون من سر كلاس رياضي، سؤال مي پرسم و به قول خودش، حرفي واسه گفتن دارم، بهم نزديك شده!؟" و سعي كرد، اين قسمت حرفهاي شراره را ناديده بگيرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون اين ساعت كلاس داريم، كلاس خودمونو مي خواي چكار كني؟!" شراره با لاقيدي، شانه هايش را بالا انداخت و با شادماني جواب داد:" آخر آخرش، اينه كه كلاس خودمونو حذف مي كنم!" باران با تعجب نگاهش كرد:" جدي مي گي؟!" شراره با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، كلاس به اين باحالي رو كه از دست نمي ده!" باران لبخند كمرنگي زد كه اگر آدم به اندازه كافي، دقيق و هوشيار بود، مي توانست پوزخند محو درون لبخند را ببيند. او تصميم گرفته بود، تيكه "آدم عاقل" شراره را نيز ناديده بگيرد. اما دردل فكر مي كرد:" باران خانوم! اگه بخواي دوستيتو با شراره ادامه بدي، چيزاي زيادي براي ناديده گرفتن، وجود خواهند داشت!" و آه كشيد. آنها اكنون به سلف رسيده بودند.

بازدید : 203
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

راميس و آميتيس، درون سلف اساتيد، مشغول خوردن غذاي آميتيس بودند. هركس كه از در سلف اساتيد وارد مي شد، بي اختيار توجهش به سمت آن دو جلب مي شد. دو دختر جوان همسان، يكي با توناليته آبي و ديگري با توناليته سورمه اي؛ به نظر مي آمد تنها تفاوت آن دو، تفاوت رنگ لباسهايشان بود. آميتيس، مقنعه اي سورمه اي و مانتويي كمي سيرتر و شلوار جيني سيرتر كه طعنه به مشكي مي زد، با كفشهايي مشكي به تن داشت. لباسهايش او را كمي پخته تر از خواهرش، در نظر جلوه مي داد، درحاليكه راميس، ده دقيقه از او بزرگتر بود؛ اما چه كسي اينرا مي دانست؟!

آميتيس، درحاليكه قاشق ماست را به سمت دهانش مي برد، از راميس پرسيد:" راميس! مي خواي يه كاري كنيم، باران توجهش به سمت تو جلب شه؟!" راميس با كنجكاوي نگاهش كرد:" چه جوري؟!" آميتيس، همانطور كه قاشق ماستش را بين زمين و هوا نگه داشته بود، گفت:" كاري نداره!... من قبل از اينكه برم سر كلاس آناتومي، با تو ميام سر كلاست! شباهت ما، هميشه توجه ها رو جلب مي كنه! بعدم كافيه فقط يه آدم فضول، تو كلاستون باشه، اونوقت همه مي فهمن بابا، رئيس دانشگاس، مامان و من هم دكتر و استاديم! اونوقت ببين چطور همه شون مي خوان باهات دوست شن!" راميس با ناراحتي به آميتيس، و بعد به اطرافشان نگاهي انداخت. حق با آميتيس بود، انگار آن دو توجه اساتيد را جلب كرده بودند! گهگاه در اطراف سلف، نگاههايي را مي ديد كه متوجه آن دو بود و مشغول حرف زدن بودند و همينكه نگاه راميس به آنها مي رسيد، جهت نگاهشان را عوض مي كردند. راميس اصلاً به اين جنبه بودن در كنار خواهرش در دانشگاه، فكر نكرده بود. نگاه ناراحتش را دوباره به خواهرش دوخت:"من نمي خوام كسي به خاطر تو و مامان و بابا، بهم توجه كنه!... مي خوام اگرم كسي بهم اهميت مي ده، به خاطر خودم باشه!" كمي براي اين افكار دير بود! روز دوم دانشگاه بود و همه اساتيد مي دانستند راميس، دختر بزرگ رئيس دانشگاه است و همه متحير بودند كه با وجود آنكه خواهر كوچكتر، استاد و دكتر موفقي است، چرا خواهر بزرگتر، تازه قدم به دانشگاه گذاشته است!

بازدید : 198
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

آميتيس، در اتاقش را قفل كرد و با راميس به سمت سلف اساتيد به راه افتادند. در همين هنگام، موبايل راميس، به صدا درآمد. اسم سپيده، بر روي صفحه گوشي به چشم مي خورد.

-سلام، خوبي؟

-سلام، مرسي. تو خوبي؟

-خوبم، مرسي. كجايي؟

-دارم ميرم نمايشگاه. قراره ناهارو با آرش بخورم. تو چكار مي كني؟

راميس، به آميتيس نگاهي انداخت و گفت:" منم با آميتيس دارم ميرم سلف... امروز ديگه كلاس نداري؟"

-چرا! هفت و نيم شب يه كلاس ديگه دارم... تو تا كي كلاس داري؟

-من يك و نيم يه كلاس دارم، بعد ميرم خونه.

-با آميتيسي، پس؟

-آره، چرا؟

-هيچي،... نگران بودم تنها نباشي!

راميس لبخندي از سر محبت و قدرداني زد:" فدات عزيزم، مرسي!" سپيده هم با محبت لبخند مي زد، هرچند هيچكدام، ديگري را نمي ديد؛ اما هر دو مي دانستند كه اكنون ديگري، چه محبت و مهرباني اي در چهره و چشمهايش دارد.

بازدید : 195
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

ساعت يك و نيم بعد از ظهر، راميس با تصميمي جدي، قدم به كلاسشان گذاشت:" من، بارانو مي خوام، با شراره يا بي شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسيبي به باران بزنه، من نميذارم!" با اولين نگاه، در همان رديف اول، باران و شراره را ديد كه بر روي صندليهايشان نشسته بودند و با يكديگر مشغول گفتگو بودند. راميس با لبخندي كمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روي صندلي كنار باران نشست. شراره نگاهش كرد و راميس به روي شراره لبخند زد و دستش را به سويش دراز كرد:" سلام، من راميس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمي فشرد:" سلام، از آشنائيت خوشوقتم؛ منم شراره محبيم." راميس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نيز به گرمي با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرينم!" لبخند راميس، پررنگتر شد؛ او يك قدمبه صميم شدن با باران نزديك شده بود. شايد شراره آنقدرها كه او فكر مي كرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدي نسبت به او داشت؟! و او ياد گرفته بود، احساسهايش را جدي بگيرد؛ همانطور كه حس بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي و لامسه اش را جدي مي گرفت. اين حس كه نمي دانست اسمش چيست، حسي بود كه ديگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهاي پنجگانه اش، قوي و قابل اتكا بود؛ اين را زندگي به او اموخته بود.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 29
  • بازدید سال : 222
  • بازدید کلی : 20063
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه