loading...

داستان صبور

اولين داستانم كه با شما به اشتراك گذاشتم

بازدید : 205
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

نفساي خنك پائيز، دور تا دور وجودش، چرخ مي خورد و به او احساس سرزندگي و شادابي بيشتري مي داد. هوا، طراوت هواي بهار را داشت و اگر برگهاي رو به زرد و نارنجي نشسته بر شاخه هاي درختان نبود، او مي توانست ظهور نزديك شكوفه ها را تجسم كند.

با سبكي و شادابي قدم برمي داشت، انگار كه همه دنيا را به او داده بودند. شانه هايش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از ميان مردمي كه از كنارش مي گذشتند، عبور مي كرد؛ احساس مي كرد همه دنيا مي دانند كه او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ايستگاه اتوبوسها رسيده بود. ايستگاه، يك چهارم ميدان بزرگ شهر را فرامي گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ايستگاه مي شدند و منتظر مي شدند تا اتوبوسهاي جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ايستگاه را ترك كنند تا آنها هم، همين وظيفه را به انجام برسانند.

به كنار يكي از گيشه هاي شارژ كارت اتوبوس رفت و از متصدي پرسيد:" ببخشيد، دانشگاه بخوايم بريم، كدوم اتوبوسو بايد سوار شيم؟" پيرمرد متصدي بدون اينكه حتي نگاهش كند، با سر به سمتي اشاره كرد و با اوقات تلخي گفت:" هموني كه تو صف واينستاده!" باران، دنباله حركت سر پيرمرد را گرفت و اتوبوسي زرد رنگ را ديد كه جدا از همه اتوبوسها، گوشه اي پارك كرده بود. با خوشحالي به سمت اتوبوس حركت كرد و زمانيكه به نزديكي آن رسيد، دهانش از تعجب باز ماند؛ پيش خودش فكر كرد:" واو! چه جمعيتي! حالا مگه من اصلا اين تو جا مي شم؟!" فقط پله اول اتوبوس خالي بود! باران، بر روي همان پله اول ايستاد و پيش خودش فكر كرد:" حالا در چه جوري مي خواد بسته شه!؟" اما در همين حين، سه دانشجوي ديگر نيز رسيدند كه مي خواستند سوار اتوبوس شوند. باران با تعجب كمي به آنها و بعد به جمعيت در حال انفجار بالاي سرش نگاه كرد. يكي از دخترها رو به جمعيت بالاي اتوبوس فرياد زد:" خانما! يه خرده برين عقب تر، ما هم بيايم بالا!" و با وجود همهمه و غرولندي كه از بين دخترها بلند شد، باران متوجه شد، يك پله بالاتر خالي شد و او توانست يك پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همينكه آخرين نفر سوار شد، درهاي اتوبوس بسته شد و باران، براي لحظه اي دختر جواني را ديد كه به سمت اتوبوس مي دويد و دست تكان مي داد. صداي خانمي از درون جمعيت فرياد زد:" آقاي راننده! صبر كنين، يه نفر جا موند!" و راننده با خونسردي جواب داد:" حالا اگه من وايسم، شما مي تونين تو اين اتوبوس جاش بدين؟!" و به راهش ادامه داد.

دختر كمي به دنبال اتوبوس دويد و بعد درحاليكه نااميدانه، دورشدنش را نگاه مي كرد، ايستاد. باران پيش خودش فكر كرد:" بايد صبحها زودتر راه بيفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گيرم نمياد، بلكه ممكنه حتي جابمونم!"

اتوبوس، چند ايستگاه ديگر هم ايستاد و باران با ناباوري متوجه شد كه پله ديگري را هم بالا رفته و اكنون وسط اتوبوس، ميان جمعيت در حال پرس شدن است! باران با تعجب فكر مي كرد:" وقتي راننده اين ايستگاه ها رو واميسته و حدود ده نفر ديگه رو هم سوار كرد، چرا واسه اون يكي واينستاد!؟" و بعد باران متوجه شد كه راننده، آخرين ايستگاه را هم كه حدود بيست نفر منتظر ايستاده بودند، بدون توقف رد كرد. يكي از دخترهاي كنار باران گفت:" اينا ديگه اين يه ذره راهو پياده بيان! چقدر تنبلن!" باران به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زيادن!" دختر جوابش داد:" اينجا خوابگاهه. پياده تا دانشگاه، پنج دقيقه بيشتر راه نيست!... من نمي فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس اين وقت صبح، جا داشته باشه!؟" باران كه انگار نكته اميدوار كننده اي كشف كرده باشد، پرسيد:" پس اتوبوس هميشه اينقد شلوغ نيس؟!" دختر لبخندي زد و نگاهش كرد:" ترم اولي هستي؟!" باران با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتي بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولين سرويس صبح و آخرين سرويس شب اينقد شلوغه!" و باران فكر كرد:" چه ساعتاي بدي براي كلاس برداشتن!" اما كلاسهاي ترم اول و ساعتهايشان را دانشگاه، خودش مشخص مي كرد؛ درهرحال هم كه او نمي دانست، اين وقت صبح، چنين آشوبي برپاست.

وقتي كه از اتوبوس پياده شدند، باران متوجه شد، لباسش كمي چروك شده و احساس مي كرد، عرقش با عرق كناريهايش مخلوط شده و بوي عجيبي روي لباسهايش نشسته است. ديروز با چه وسواسي لباسهايش را اتو كرده بود و براي امروز، آماده شان كرده بود! مصرانه تصميم گرفت:" از اين به بعد، نيم ساعت زودتر ميام كه روي صندلي بشينم!" و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.

بازدید : 198
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

قدم گذاشتن به آن محيط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبي را به او مي بخشيد. باران، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محيطي علمي كه با درختان عجين شده باشد، برايش انعكاسي از عشق داشت؛ حسي سرشار از لذت، هيجان، شكوهمندي و عزت.

با شادي و افتخار به سمت كلاسش به راه افتاد. هفته گذشته كه برنامه كلاسي و شماره كلاسها را دريافت كرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پيچ و خمهاي آنرا آموخته بود و به همه كلاسهاي آينده اش سر زده بود. اكنون به خوبي مي دانست كه به كدام ساختمان بايد برود و از كدام راه زودتر به آن مي رسد. زمانيكه به درون كلاس، قدم گذاشت؛ نصف كلاس تقريبا پر شده بود. بر روي صندلي اي در همان رديف اول نشست. كنجكاوي اي نسبت به هيچ يك از همكلاسيهايش نداشت؛ درواقع كنجكاوي اي، نسبت به اساتيد هم نداشت، فقط دلش مي خواست بداند، چه چيزهايي در آن كلاس مي آموزد و بعدها چگونه مي تواند از آنها استفاده كند!

دقايق، ذره ذره از پي يكديگر گذشتند و او همانطور بر روي صندلي اش نشسته بود و در افكار و رؤياهاي خود غرق بود. يكي از پسرهاي كلاس، از در كلاس وارد شد و رشته افكار او را بريد:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمياد!" سر و صداي بچه ها بلند شد؛ اينوقت صبح، همه به سختي خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمي آمد؟! به ساعتش نگاه كرد، نيم ساعت از وقت كلاس گذشته بود و .... اولين كلاس، اينگونه اغاز نشده، به پايان رسيده بود. بدون هيچ حرفي بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان كلاس بعدي، در ميان درختان قدم بزند؛ اگر علمي در كار نبود، حدأقل درخت و طبيعتي براي آرام كردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس كه تمام انروز با درختان گذشت، چرا كه همه كلاسها، يكي پس از ديگري، كنسل شد. دخترك دانشجوي ايده آليست، با سرخوردگي مي انديشيد:" بايد با اين استاداي تنبل، حرفه اي بشيم؟!" واقعيت دانشگاه، با رؤياهاي او فاصله زيادي داشت و او آموختن اين واقعيت را آغاز كرده بود!

بازدید : 210
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

روي يكي از صندليهاي اولين رديف كلاس نشست و جزوه كلاس قبليش را باز كرد و مشغول مرور آن شد. كلاس بدي نبود، اگرچه استاد گاهي اشتباهات فاحشي مي كرد، اما حدأقل كلاس، تشكيل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود كه متوجه شد، كسي بر روي صندلي كناريش نشست و صداي دخترانه اي با لهجه اي خاص و دلنشين، درون گوشش پيچيد:" خدا كنه امروز همه كلاسا تشكيل شن!... ديروز كلاً وقتمونو هدر دادن!" سرش را بالا آورد و به دختري كه كنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رويش زل زده بود و انگار با او حرف مي زد، نگاه كرد. خب، دخترك يا بايد با او حرف مي زد يا با خودش؛ چراكه كس ديگري، اطرافشان نبود! باران، درحاليكه نگاهش را بر روي جزوه اش برميگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا كنه!" دخترك، اينبار نگاهش كرد و پرسيد:" داري جزوه ساعت قبلو مي خوني!؟" باران دوباره نگاهش كرد:" آره!... چيز خاصي نداره!" و به روي دخترك لبخند زد. دخترك هم جواب لبخندش را با لبخندي داد و با همان صداي شيرينش كه ناز ملايمي در آن پنهان شده بود، گفت:" من شراره م!" و دستش را به سوي بارن دراز كرد. باران دستش را به گرمي فشرد و درحاليكه لبخندش را دوستانه، حفظ كرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم بارانم!"

- مرسي! منم از آشنائيت خوشوقتم!.... بعد كلاس كجا مي ري؟!

دو ساعت بعدي را بيكار بودند و باران نقشه اي براي آن، نكشيده بود:" مي رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه اي ندارم!" شراره كه انگار آن دو دوستان صميمي هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بيا بريم سايت... يه گشتي تو اينترنت مي زنيم!" باران نيز خيلي راحت، پيشنهادش را پذيرفت:"باشه!" و جزوه اش را جمع كرد و درون كيفش گذاشت. آن دو هنوز به يكديگر سلام هم نكرده بودند، اما چون دوستان قديمي با يكديگر رفتار مي كردند!

شراره و باران، خيلي راحت با يكديگر گرم گرفته بودند كه دختري با مانتو آبي و شلوار برفي و مقنعه سورمه اي، وارد كلاس شد و قدمي به سمت باران برداشت، اما همينكه شراره را كنار او ديد، كه چه دوستانه و راحت، با يكديگر مشغول حرف زدنند، لحظه اي مكث كرد و بعد راهش را كج كرد و از پله ها بالا رفت و دو رديف بعد از آنها، بر روي صندلي اي نشست. كمي دلخور بود، در دل مي انديشيد:" اين دو تا كي با هم دوست شدند!؟... مي خواستم با باران دوست شم، اما حس خوبي نسبت به اين دختره شراره ندارم!" صداي دخترهايي كه در رديف او، از يك صندلي به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب كرد. يكي شان مي گفت:" من كه مي گم همه اينكارا رو مي كنه كه توجه استادو جلب كنه؛ خود شيرين!" آن يكي جوابش داد:" آره، شايد... اما با اينحالم هوشش خوبه كه اشتباهات استادو مي گيره! من كه اصلا نفهميدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل مي كنه!" و دخترك لباس آبي انديشيد:" به نظر من كه اصلاً خود شيرين نيست! خيلي هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل كردي؛ خيلي قشنگ بود كه برگشت گفت ببخشيد استاد! اينجاي مسأله چرا اينجوري شده!؟ مگه نبايد اين نكته رو هم در نظر بگيريم!؟ استادم كمي فكر كرد و اشتباهشو فهميد و درستش كرد!" و بعد دوباره با دلخوري فكر كرد:" من مي خوام با باران دوست شم اما نمي دونم با اين دختره شراره مي تونم كنار بيام يا نه!"

بازدید : 213
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

دومين روز دانشگاه فرا رسيده بود. هنوز هوا تاريك بود و سرماي هوا، موجب مي شد، گرماي زير پتو، جاذبه دو چنداني براي خوابيدن فراهم كند؛ از طرفي، ترك برداشتن تصوراتش از مهد علم و دانش، انگيزه او را براي برخاستن، مات و سرد مي كرد. درون تختش غلتي زد و تصميم گرفت، از تنبلي دست بردارد و خودش را مجبور به تلاش كند.

نيم ساعت زودتر راه افتاده بود و هواي سرد صبح پائيزي، تنش را مي لرزاند. اميدوار بود، كلاسهاي آنروز، همگي تشكيل شوند و پربار باشند، اما ديگر چندان ذوق و شوق و هيجاني نداشت.

زمانيكه به اتوبوس دانشگاه رسيد، هفت-هشت نفري درون اتوبوس نشسته بودند؛ او هم بر اولين صندلي خالي نشست و به بيرون چشم دوخت. به اين مي انديشيد كه اگر آنروز هم كلاسها تشكيل نشوند، چه كند؛ خوشش نمي آمد تمام روز را به پرسه زدن در ميان درختان بگذراند. وقتي يك روز كامل را، فقط با درختان همنشين باشي، آنها هم جذابيت خودشان را از دست خواهند داد. تصميم گرفت، اگر كلاسش، تشكيل نشد، به كتابخانه برود و كتابي براي خواندن بگيرد. براي لحظه اي سر برگرداند و پسري را درون اتوبوس ديد كه بر روي يكي از صندليهايي كه به سمت عقب اتوبوس بود، نشسته و انگار به او خيره شده بود. به روي خودش نياورد، پس از تجربه تلخي كه پشت سر گذاشته بود و نااميدي اي كه از دل بستن به پسران به دست آورده بود، دلش نمي خواست هيچ پسري، كوچكترين توجهي به او بكند، درعين حال كه خودش نيز هيچ رغبتي به آنان نداشت. نگاهش را با بي تفاوتي دوباره به خيابان دوخت. كتابها، موضوع جالبتري براي فكر كردن بودند تا پسرها. كتابها، آزارت نمي دهند، نظرياتشان را به تو تحميل نمي كنند و خودخواهانه سعي در كنترل كردنت ندارند.

كمي بعد اتوبوس به راه افتاد، درحاليكه از جمعيت سرريز شده بود و تعداد زيادي دختر و پسر، در مسير ديد باران و پسرك قرارگرفته بودند و درهرحال، اهميتي هم نداشت، چراكه باران ديگر نگاهش را از خيابان نگرفته بود و در افكارش غرق بود.

بازدید : 213
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

بيست دقيقه اي از كلاس گذشته بود كه پسرك سيستم اطلاع رساني، دوباره از در كلاس وارد شد و گفت:" اين كلاسم تعطيله! استاد نمياد!... پاشين برين!" صداي اعتراض همه بلند شد. باران زمزمه كرد:" ديگه شورشو درآوردن!" شراره كه سرگرم چك كردن گوشيش بود، با خوشحالي به سمت باران برگشت و گفت:" يكي از دوستاي دوران دبيرستانم، الان ادبيات مي خونه!... اين ساعت، داستان نويسي دارن!... ميگه استادشون خيلي باحاله!... مياي بريم؟!" باران با تعجب نگاهش كرد:" بريم سر كلاس ادبياتيا؟!" شراره با هيجان جوابش داد:" آره، خب!... دوستم ميگه كلاسشون خيلي فان و باحاله! بيا بريم!" باران با ترديد گفت:" اما الآن بيست دقيقه از وقت كلاس گذشته؛ ما هم كه اصلاً دانشجوشون نيستيم! زشت نيست بريم؟! نظم كلاسشون به هم مي خوره!"

- نه بابا! چه زشتي؟!... دوستم ميگه استادشون خيلي باحاله! اصلا هم سخت نمي گيره! پاشو بريم.

شراره و باران با عجله به سمت دانشكده ادبيات به راه افتادند. زمانيكه به كلاس رسيدند، باران استاد را از پنجره كلاس ديد كه مرد جواني بود و با خوشرويي درحال توضيح دادن چيزي براي دانشجويانش بود. شراره در كلاس را باز كرد و نگاهي توأم با شرم به استاد كرد و بعد سر به زير انداخت و مستقيماً به آخر كلاس رفت و كنار دختري كه سر تا پا مشكي پوشيده بود، نشست. باران هم به دنبالش رفت و درحاليكه سر به زير انداخته بود، ببخشيد آرامي گفت؛ و به كنار شراره رفت و بر روي صندلي مجاورش نشست. شراره رو به دخترك گفت:" اين بارانه! تازه باهاش دوست شدم!" و به باران گفت:" اينم سروره! از دوستاي دوران دبيرستانمه!" باران و سرور دست دادند و استاد كه تا كنون در سكوت و لبخند، آنها را نگاه مي كرد، گفت:" خب، به ما هم معرفي كنين خودتونو!... بچه هاي ليست كلاس من، امروز همه حاضر بودن و غيبت نداشتيم، در نتيجه تو ليست كلاس من كه نيستين!... اين واحدو دارين يا نه!؟" شراره با نگراني به باران و بعد به سرور نگاه كرد، اما باران با خونسردي جواب استاد را داد:" ببخشيد استاد كه نظم كلاستونو به هم زديم!... نه! ما اين درسو نداريم! اما از داستان نويسي خوشمون مياد! ايرادي نداره سر كلاساتون بيايم!؟" اما همان لحظه از گفتن جملاتش پشيمان شد! چرا دروغ گفته بود آنهم اينطور محكم و با اعتماد بنفس! آنها كه از جلسه بعد، قرار نبود به اين كلاس بيايند! استاد لبخندش را عريضتر كرد به گونه اي كه دندانهاي سفيد و مرتبش، نمايان شد:" حالا كه اومدين! پس خوش اومدين!... پس به نويسندگي علاقه دارين! خب، چيزيم تا حالا نوشتين؟!" و اصلاً فراموش كرد كه آنها خودشان را معرفي نكرده بودند! شراره كه از خوشرويي استاد جرأت پيدا كرده بود، جواب داد:" من شعر مي گم، اما تا حالا داستان ننوشتم!" استاد نگاهش كرد و با خوشرويي گفت:" خوبه! اما اينجا كلاس داستان نويسيه! و اگه مي خواين تو اين كلاس شركت كنين، بايد داستان بنويسين و اينجا هم بخونينشون!" شراره بدون لحظه اي تأمل جواب داد:" بله! چشم استاد! از جلسه ديگه با خودمون داستان مياريم!" باران با تعجب نگاهش كرد؛ كلاس امروز، كنسل شده بود كه آنها به اينجا آمده بودند؛ شراره چگونه مي خواست از جلسه بعد هم در اين كلاس شركت كند!؟ اما وقتي خودش دروغ گفته بود، چگونه مي توانست به شراره خرده بگيد! استاد به سمت باران برگشت و رو به او پرسيد:" شما چطور!؟ شما هم داستان مي نويسين!؟" باران نگاهش را به سمت استاد برگرداند، در دادن جواب ترديد داشت؛ اما اكنون كه تا اينجا آمده بود، ديگر راه برگشتي نداشت:"بله استاد! من داستان مي نويسم، اما... در سطحي نيستن كه بخوام جايي بخونمشون يا ارائه شون بدم!" استاد با خوشرويي گفت:"ايرادي نداره!... ما اينجائيم كه قلم شما پيشرفت كنه!... تا آخر ترم هم يه مسابقه داستان نويسي با موضوع طبيعت گذاشتيم كه خوشحال ميشم شما هم در اون شركت كنين!" و رو به كلاس گفت:" خب، بريم سراغ ادامه درسمون!" باران چيزي نگفت، اما مطمئن بود كه از جلسه ديگر، سر كلاس درس خودش است و در اين كلاس شركت نخواهد كرد. از اينكه تحت تأثير شرايط قرار گرفته بود و واقعيت را بي جهت، تحريف كرده بود؛ عصباني بود.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 185
  • بازدید کلی : 20026
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه